غزل شماره ۳۰۴۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
كه دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشك لبم من ببار آب كرم
زمین ز آب تو باید گل و گلستانی
زمین چه داند كاندر دلش چه كاشته‌ای
ز توست حامله و حمل او تو می‌دانی
ز توست حامله هر ذره‌ای به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چه‌هاست در شكم این جهان پیچاپیچ
كز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شكمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس ممن را
همیشه مست خدا كش كند شتربانی
گهیش داغ كند گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل
كه تا مهار به درد كند پریشانی
چمن نگر كه نمی‌گنجد از طرب در پوست
كه نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس كلی را
كه خاك كودن از او شد مصور جانی
چو نفس كل همه كلی حجاب و روپوشست
ز آفتاب جلالت كه نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی كه از غروب بری است
كه نور روش نه دلوی بود نه میزانی
یكان یكان بنماید هر آنچ كاشت خموش
كه حامله‌ست صدف‌ها ز در ربانی

آسمانجهانحجابحیرانخداخموشرقصزمینطربطریقعقلمستچمنگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید