غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«زهره» در غزلستان
حافظ شیرازی
«زهره» در غزلیات حافظ شیرازی
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
بگیر طره مه چهره ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
در زوایای طربخانه جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم می گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
سعدی شیرازی
«زهره» در غزلیات سعدی شیرازی
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر می گشت
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان می روی از تیرباران برمگرد
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی
مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش
بلبلان نیک زهره می دارند
با گل از دست باغبان گفتن
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آن جا که باد زهره ندارد خبر بری
آینه را تو داده ای پرتو روی خویشتن
ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری
چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی
خیام نیشابوری
«زهره» در رباعیات خیام نیشابوری
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این
مولوی
«زهره» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
مقبلترین و نیك پی در برج زهره كیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را كالیوه كن زان نغمههای جان فزا
گوهر كنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان كنی بیبهره را شاباش ای سلطان ما
زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شكر
هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما
خاموش كامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر میكشد حمرای ما حمرای ما
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم كه واپرسم ندارم زهره و یارا
هلا ای زهره زهرا بكش آن گوش زهرا را
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را
ای مطرب صاحب دل در زیر مكن منزل
كان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
خواهی كه بگویم بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا
آن وعده كه كردهای مرا دوش
كو زهره كه تا كنم تقاضا
زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ
چنگ عشرت مینوازد از پی خاقان ما
تن ما به ماه ماند كه ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره كه گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین كه یكش هزار بادا
در هوای چشم چون مریخ او
ساز ده ای زهره باز آن چنگ را
چون خوان این جهان را سرپوش آسمانست
از خوان حق چه گویم زهره بود زبان را
ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش
رها كند به یكی جرعه خشم و صفرا را
اگر چیم ز چراگاه جان برون كردست
كجاست زهره و یارا كه گویمش كه چرا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
كه بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
زهره دارد حوادث طبعی
كه بگردد بگرد لشكر ما
این خواجه چرخست كه چون زهره و ماهست
وین خانه عشق است كه بیحد و كرانهست
صد زهره ز اسرار به آواز درآمد
كز ابر برآ ای مه تابان خرابات
بدرد زهره او گر نبیند
درون را كو به زشتی شكل چونست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
بوطربون گشت مه و مشتری
زهره مطرب طرب از سر گرفت
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندرزنی
كز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
زهره نداشت هیچ كس تا بر او زند نفس
پخته شود از این سپس چون به تنور میرود
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میكند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میكند
طوطی جان مست من از شكری چه میشود
زهره می پرست من از قمری چه میشود
بتی كو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
چه زهره دارد اندیشه كه گرد شهر من گردد
كی قصد ملك من دارد چو او خاقان من باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او كیوان من باشد
مرا دلبر چنان باید كه جان فتراك او گیرد
مرا مطرب چنان باید كه زهره پیش او میرد
خضر از كرم ایزد بر آب حیاتی زد
نك زهره غزل گویان در برج قمر آمد
زندان صبوحی همه مخمور خمارند
ای زهره كلید در خمار كی دارد
چه داند لطف زهره زهره رفته
كه او را گوشه چادر نگیرد
ز ماه و زهره میپرسم همه شب
كه آن مه رو بر این بالا كجا شد
آن مطرب آسمان كه زهرهست
هم طاقت كار ما ندارد
ای زهره ییان به بام این مه
بر پرده زیر و بم بزارید
یوسف در عشق بد زلیخا
نی زهره و چنگ و نی نوا بود
اینك آن جویی كه چرخ سبز را گردان كند
اینك آن رویی كه ماه و زهره را حیران كند
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان كه تمنای تو دارد
فلكی چو آسمانها كه بدوست قصد جانها
كه زحل نیارد آن جا كه به زهره برستیزد
خمش ای عقل عطارد كه در این مجلس عشق
حلقه زهره بیانت همه تسخر گیرند
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
كارغنون را زهره جان ساز كرد
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلك را كی كسب و كار ماند
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
كی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خردهاش بسوزم گر خرده بین نباشد
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشكست
در پی او زهره جست مست به فرقد رسید
پرده دل میزند زهره هم از بامداد
مژده كه آن بوطرب داد طربها بداد
زهره من بر فلك شكل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
نبشته بر دف مطرب كه زهره بنده تو
نبشته بر كف ساقی كه طالعت مسعود
چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود
چو دل دلی ننماید جگر چه سود كند
اگر چه ماه به ده دست روی خود شوید
چه زهره دارد كان چهره را غلام بود
خدای گفت قم اللیل و از گزاف نگفت
ز شب رویست فرو قد زهره و فرقد
زهره بر چنگ این نوا میزد
كان قمر عاقبت به چنگ آمد
دست زهره در حنی او كی سلحشوری كند
مرغ خاكی را به موج و غره دریا چه كار
بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده
رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل كه شود مست ز گل فصل بهار
تو عشق نوش كه تریاق خاك فاروقیست
كه زهر زهره ندارد كه دم زند ز ضرار
هنگام صبوح آمد ای مرغ سحرخوانش
با زهره درآ گویان در حلقه مستانش
گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
بیا كه چشمه خورشید زیر سایه تست
هزار زهره تو داری بر آسمان سماع
میگشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارك و اقبالك
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز كنون یوسف زاینده شدم
چنگ زن ای زهره من تا كه بر این تنتن تن
گوش بر این بانگ نهم دیده به دیدار روم
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمیدانم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
به صفا مثال زهره به رضا به سان مهره
نه نصیبه جو نه بهره كه ببردم و نبردم
برگشا مشك طرب را كه ز رشك كف تو
از كف زهره به صد لابه قدح نستدهایم
شمس تبریز مرا طالع زهره دادهست
تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستی بزن كه از غم و غمخواره فارغیم
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
كه من عدو قدحهای زهربار توام
چو آب و روغن با هر كی مرغ آبی نیست
كه زهره طالعم و شكر سكرتأثیرم
ترانهها ز من آموزد این نفس زهره
هزار زهره غلام دماغ سكرانم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه كند برای من
چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر
تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من
ز چشمه چشم پریان سر برآرند
چو ماه و زهره و خورشید و پروین
ای دوست كه زهره نیست جان را
تا از تو نشان دهد به تعیین
ای ز تو مه پای كوبان وز تو زهره دف زنان
می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من
زهره زهره درید و ماه را گردن شكست
شد عطارد خشك و بارد با رخ رخشان من
در كنار زهره نه تو چنگ عشرت همچنان
پای كوبان اندرآ ای ماه تابان همچنین
سال سال ماست و طالع طالع زهرهست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد تن بزن
چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین
هله تا جمع رسیدن بده آن می به كف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
از لعل می فروشت سرمست كن جهان را
بستان ز زهره چنگش بر جام و ساغرش زن
زهره كمین كنیزك بزم و شراب توست
دفع كسوف دل كن و مه را غلام كن
آفت عالم شدهست ماه رخی زهره سوز
فتنه آدم شدهست سنبله یا مسلمین
باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو زهره تابان
ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله كن
شب كه جهان است پر از لولیان
زهره زند پرده شنگولیان
دوش به زهره همه شب میرسید
زاری این قالب چون چنگ من
چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او
خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو
باریك شدهست از غم او ماه فلك نیز
آن زهره بابهره سیاره ما كو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوه تو
این بكند زهره كه چون ماه دید
او بزند چنگ طرب ساز نو
امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت
بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او
خواهی كه مه و زهره چون مرغ فرود آید
زان می كه به كف داری یك رطل به بالا ده
با صدق ابوبكری چون جمله همه مكری
كو زهره كه بشمارم این كرده و آن كرده
یا زهره و ماه است درآمیخته با هم
یا سرو روان است ز گلزار رسیده
ای زهره ز چشمهای هندو
تركانه تو تیر در كمان نه
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شكال در دیده
خلاصه دو جهان است آن پری چهره
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره
چو بر براق معانی كنون سوار شود
به پیش سلطنت او كه را بود زهره
از رشك پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری
ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی
اینها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشتهای آوارهای
هم گل سرخ و سمنی در دل گل طعنه زنی
سوی فلك حمله كنی زهره و مه را ببری
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیك مرا زهره كجا تا به جهانم كه تویی
هم به فلك درفكند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفكند هیبت او زلزلهای
زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانهای
آنك به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
آن دل و زهره كو كز آن دم بزند اشارتی
كمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
چه زهره دارد و یارا كه خواب آرد حشر ما را
كه امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
دل پردرد من امشب بنوشیدهست یك دردی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
به گوش زهره میگفتم كه گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان كن ببین سودای سر باری
بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو
كه از اصحاب كهف دل چگونه دور و اغیاری
تو را هر جان همیجوید كه تا پای تو را بوسد
ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا پوسی
گر قصد هوا كردی ور عزم جفا كردی
كو زهره كه تا گویم ای دوست چرا كردی
از حیله او یك دو سخن دارم بشنو
چون زهره ندارم كه بگویم كه فلانی
و آن زهره نوای خوش برآورد
كو مطرب كیست آسمانی
گر فرمایی كه نیست هست است
كو زهره كه گویمت چرا نی
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی كنی
آفتاب و ماه را خود كی بدی زهره شعاع
گر نه در رشك خدا سیماش پنهانیستی
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد ز آسمان و میزند سرخوانیی
هله چنگیان بالا ز برای سیم و كالا
به سماع زهره ما بزنید تار باری
چو رسید نوبهاران بدرید زهره دی
چو كسی به نزع افتد بزند دم شماری
چون جهان زهره ندارد كه ستیزد با شاه
الله الله كه تو با شاه جهان نستیزی
زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل
بتری غره مشو چنگ كنندت بتری
ماه میگوید با زهره كه گر مست شوی
ز آنچ من مست شدم ضرب پراكنده زنی
آب را در دهنم تلختر از زهر كنی
زهرهام را ببری در غم خود آب كنی
گل چه باشد كه اگر جانب گردون نگری
سرنگون زهره و مه را ز فلك درفكنی
آفتاب امروز گشتهست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد بلی
هیچ میدانی چه خون ریز است او
چون تویی را زهره كی بودهست كی
همچو زهره ناله كن هر صبحگاه
وآنگه از خورشید بین شاهنشهی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را كه گوید های و هی
شاها ز بهر جانها زهره فرست مطرب
كفو سماع جانها این نای و دف تر نی
نی نی كه زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره در هیچ چنگ و خور نی
گفتم غمت مرا كشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند كخر تو یار مایی
ای زهره مزین زین هر دو یك نوا زن
یا پرده رهاوی یا پرده رهایی
ای زهرهای كه آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو كه چه خنجر گرفتهای
زان رو كه زهره نیست فلك را كه دم زند
در خود همیبسوزد دارد علامتی
تا چند نعل ریز كند پیك ماه نیز
تا چند زهره بخش كند جام احمری
دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی
سنبله آتشین رسته كنی بر فلك
زهره مه روی را گوشه چادر كشی
چه چنگ درزدهای در جهان و قانونش
كه از ورای فلك زهره قوانینی
چه زهره دارد توبه كه با تو توبه كند
خبر كی باشد تا با تو ماندش خبری
ستاره سجده كند ماه و زهره حال آرد
رها كن خرد و عقل سیر و رهواری
تو خواه برجه و خواهی فروجه این نبود
كی زهره دارد با آفتاب سیاری
ازانك زهره بدرد دل ضعیفان را
چه تاب دارد خود جان آدمیزادی
بحل برج كژدم سوی زهره رو
كه كژدم ندارد بجز كژدمی
هله ای زهره زیر چادر رو
رو نداری وقیحه بانویی
پیش رویت چو قرص مه خجلست
به چه رو كرد زهره بیرویی
چشم مریخ دارد آن دشمن
تو چو مه دست زهره میبندی
زهره ندارم كه بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟! »
«زهره» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای دل بچه زهره خواستی یاری را
کو کرد هلاک چون تو بسیاری را
در یاد من آتشی از صورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یادا
آن زهرهی بیزهره چو دید آتش من
بربط بنهاد زود برجا و گریخت
امشب هردل که همچو مه در طلب است
مانندهی زهره او حریف طرب است
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت
ای زهرهی عیش کف رحمت بگشای
کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند
ای لاله بیا و از رخم رنگ آموز
وی زهره بیا و از دلم چنگ آموز
نی چارهی آنکه با تو باشم همراز
نی زهرهی آنکه بیتو پردازم راز
ای زهرهی ساقی دگر لاف نماند
کز سور قرابهی تو بر سنگ زدیم
من گردانم مطرب گردان خواهم
من زهرهی گردنده چو کیوان خواهم
ای یار بیا و بر دلم بر میزان
وی زهره بیا و از رخم زر میزان
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهرهی این
وی دوست که زهره نیست جان را هرگز
تا نام برد از تو به تعیین که توئی
با زهره و با ماه اگر انبازی
رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی
در طالع خود ز زهره سوری داری
در سینه چو داود زبوری داری
گه با هاروت ساحر اندر چاهی
گه در دل زهره پاسبان ماهی
فردوسی
«زهره» در شاهنامه فردوسی
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت
به چهر تو ماند همی چهرهام
چو آن تو باشد مگر زهرهام
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک
هرانکس که آواز او یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی
زن گازر و گازر و مهره را
بیارید بهرام و هم زهره را
که یارست گفت این خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان
کس اندر جهان زهرهی آن نداشت
زمردی همان بهرهی آن نداشت
ز بهرام و زهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
جزاحسنت ازیشان نبد بهرهام
به کتف اندراحسنت شان زهرهام