غزل شماره ۱۱۳۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منكرت بگذارد نه بر سر اقرار
به هر كجا كه نهی دل به قهر بركندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار
به شب قرار نهی روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار
ز جهل توبه و سوگند می‌تند غافل
چه حیله دارد مقهور در كف قهار
برادرا سر و كار تو با كی افتادست
كز اوست بی‌سر و پا گشته گنبد دوار
برادرا تو كجا خفته‌ای نمی‌دانی
كه بر سر تو نشستست افعی بیدار
چه خواب‌هاست كه می‌بینی ای دل مغرور
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه حكم حق ز جانش قرار
چنانش كرد كه در شهرها نمی‌گنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار
رود كه گیرد مرجان ولیك بدهد جان
كه در كمین بنشستست بر رهش جرار
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار
قضا گرفته دو گوشش كشان كشان كه بیا
چنین كشند به سوی جوال گوش حمار
بتر ز گاوی كاین چرخ را نمی‌بینی
كه گردن تو ببستست از برای دوار
در این دوار طبیبان همه گرفتارند
كز این دوار بود مست كله بیمار
به بر و بحر و به دشت و به كوه می‌كشدش
كه تا كجاش دراند به پنجه شیر شكار
ولیك عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار
دل و جگر چو نیابد درونه تن او
همان كسی كه دریدش همو شود معمار
چو در حیات خود او كشته گشت در كف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار
كه بی‌دلست و جگرخون عاشقست یقین
شكار را ندرانید هیچ شیر دو بار
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به كنار
حرام كرد خدا شحم و لحم عاشق را
كه تا طمع نكند در فناش مردم خوار
تو عشق نوش كه تریاق خاك فاروقیست
كه زهر زهره ندارد كه دم زند ز ضرار
سخن رسید به عشق و همی‌جهد دل من
كجا جهد ز چنین زخم بی‌محابا تار
چو قطب می‌نجهد از میان دور فلك
كجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار
خموش باش كه این هم كشاكش قدرست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار

بیابانتوبهجفاحیاتخداخموشخوابزهرهسخنسوگندشعرطبیبعاشقعشقغافلغرورمستمعماملولوفاگردنگنبدیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید