غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«طبیب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«طبیب» در غزلیات حافظ شیرازی
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
خواهم که پیش میرمت ای بی وفا طبیب
بیمار بازپرس که در انتظارمت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دل است بر زبان
آن که مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
سعدی شیرازی
«طبیب» در غزلیات سعدی شیرازی
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
هر که را دردی چو سعدی می گدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی می کند داروست درد
طبیب ما یکی نامهربانست
که گویی هیچ رنجوری ندارد
آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک
روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد
مرض عشق نه دردیست که می شاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
درد من بر من از طبیب منست
از که جویم دوا و درمانش
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
که همه شب در چشمست به فکرت بازم
که می داند دوای درد سعدی
که رنجورند از این علت طبیبان
اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق
کس از خدای نخواهد شفای رنجوری
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمی دانم برون از صبر درمانی
مولوی
«طبیب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چنانك از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی
درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را
خبر كن آن طبیب عاشقان را
كه تا شربت دهد بیمار ما را
به طبیبش چه حواله كنی ای آب حیات
از همان جا كه رسد درد همان جاست دوا
ز هوسها گذشتیی به جنون بسته گشتیی
نه جنونی ز خلط و خون كه طبیبش دهد دوا
كه طبیبان اگر دمیبچشندی از این غمی
بجهندی ز بند خود بدرندی كتابها
هان ای طبیب عاشقان سوداییی دیدی چو ما
یا صاحبی اننی مستهلك لو لاكما
یكی جزو جهان خود بیمرض نیست
طبیب عشق را دكان كدامست
طبیب درد بیدرمان كدامست
رفیق راه بیپایان كدامست
طبیب عاشقان را بازپرسید
كه تا آن نرگس بیمار چونست
صحبت چه كنی كه در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم مینماید نیست ظالم عادلست
دست به دست جز او مینسپارد دلم
زانك طبیب غم این دل بیمارم اوست
چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
كه در سر شرابی پزیدی كه نوشت
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمیشاید كه عاقل متهم دارد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
جز قیاس و دوران هست طرق لیك شدست
بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود
گه چو روح الله طبیبی میشود
گه خلیلش میزبانی میكند
ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی
كل زمان لكم خلعه روح جدید
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
زبان تو به طبیبی بگرد او گردد
طبیبی بلك تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار
رفت مردی به طبیبی به كله درد شكم
گفت او را تو چه خوردی كه برستست زحیر
در این دوار طبیبان همه گرفتارند
كز این دوار بود مست كله بیمار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار
آمد عشق چاشتی شكل طبیب پیش من
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند
عقل بر طبیبیت عرضه همیكند مجس
ور پای ندارد هم سر بندد و سر بنهد
مانند طبیب آید آن شاه به بالینش
او طبیبست و به بیماران رود
ای تن وامانده تو بیمار باش
باز درآمد طبیب از در رنجور خویش
دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش
باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
یوسف كنعان رسید جانب یعقوب خویش
گویی چه چاره دارم كان عشق را شكارم
بیمار عشق زارم ای تو طبیب حاذق
رو رو طبیبان را بگو كان جا شما را كار نیست
كان جا نباشد علتی وان جا نبیند كس خلل
یملاء الكاس حبیبی و طبیبی و تذر
فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل
پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده
زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیدهام
هان ای طبیب عاشقان دستی فروكش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و كرسی بر برم
چون سرشكسته نیستم سر را چرا بندم بگو
چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری كنم
هیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا كه به درمان برسم
رفتم به طبیب جان گفتم كه ببین دستم
هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها كه ندیدیم
طبیبان الهیم ز كس مزد نخواهیم
كه ما پاك روانیم نه طماع و پلیدیم
حكیمیم طبیبیم ز بغداد رسیدیم
بسی علتیان را ز غم بازخریدیم
طبیبان فصیحیم كه شاگرد مسیحیم
بسی مرده گرفتیم در او روح دمیدیم
طبیبیم حكیمیم طبیبان قدیمیم
شرابیم و كبابیم و سهیلیم و ادیمیم
طبیبان بگریزند چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم كه ما یار كریمیم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
مشنو قول طبیبان كه شكر زاید صفرا
به شكر داروی من كن چه كه صفرای تو دارم
دكان جمله طبیبان خراب خواهم كرد
كه من سعادت بیمار و داروی دردم
ناگاه سحرگاهی بیرخنه و بیراهی
آورد طبیب جان یك خمره پرافسنتین
ای آنك طبیب دردهایی
بی قرص بنفشه و فسنتین
ای طبیب عاشقان و ای چراغ آسمان
عاشقان را دستگیر و چاره رنجور كن
از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم میر شكار با من
شب محنت كه بد طبیب و تو افكار یاد كن
كه ز پای دلت بكند چنان خار یاد كن
چه سپاس ار دو نان دهد به طبیبی كه جان دهد
چو بزارد كه ای طبیب ز بیمار یاد كن
چو طبیبت نمود خرد دل تو آن زمان بمرد
پس از آن بانگ میزنی كه ز مردار یاد كن
آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی كه آید پیش تو بیمار شو بیمار شو
شكل طبیب عشق تو آمد و داد شربتی
خوردم از آن و هر نفس من بترم به جان تو
ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم
هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو
ای ز تو بیمار حبیب و طبیب
بسته ز ناسور تو تیمار تو
چند روزی جهت تجربه بیمارش كن
با طبیبی دغلی پیشه سر و كارش ده
خوشتر روید ای همرهان كمد طبیبی در جهان
زنده كن هر مردهای بیناكن هر اكمهی
طبیبی دید كوری را نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یك معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
آورد طبیب جان یك طبله ره آوردی
گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی
آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد
تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی
گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان
صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر كه ای بیمار چونی
تو را پرهیز فرمودم طبیبم
كه تو رنجور این خوف و رجایی
بكن ای دوست چراغی كه به از اختر و چرخی
بكن ای دوست طبیبی كه به هر درد دوایی
بس طبیب است كه هشیار كند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
پیش طبیب دو كون رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید در كف قارورهای
گفت مرا آن طبیب رو ترشی خوردهای
گفتم نی گفت نك رنگ ترش كردهای
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
كز آن طبیب ندارد گریز بیماری
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مكاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
كه مژده ده كه ز رنج وجود وارستی
گهی چو عیسی مریم طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی شبان باشی
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
كه مژده ده كه ز رنج وجود وارستی
هذا حبیبی هذا طبیبی
هذا ادیبی هذا دوایی
آوخ آوخ طبیب خون ریزی
بر سر زار زار بیماری
عشق طبیبست كه رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
هذا طبیبی، عند الدوآء
هذا حبیبی، عند الوء
«طبیب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب
جز از می و شکری که آن از لب اوست
جانی که حریف بود بیگانه شده است
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است
ما را چو ز عشق میشود راست مزاج
عشق است طبیب ما و داروی علاج
آن یار که از طبیب دل برباید
او را دارو طبیب چون فرمایند
یک ذره ز حسن خویش اگر بنماید
والله که طبیب را طبیبی باید
رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین
این نبض مرا بگیر و قاروره ببین
ای آنکه طبیب دردهای مائی
این درد ز حد رفت چه میفرمائی
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی
افتادهی عشق را چه میفرمایی
گفتم به طبیب داروئی فرمائی
نبضم بگرفت از سر دانائی