غزل شماره ۲۲۹۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو كون یك باره
به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌ای برشد شگرف از جان خون خواره
كجا اسراربین آمد دمی كز كبر و كین آمد
حیاتی كز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی یكی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی سر هر نفس می‌كوبی
بدید آید یكی خوبی نه رو باشد نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاك زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا كه آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشكا كه می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده كه می‌ریزی برای جان میخواره

اختراسراربادهتبریزحیاتخوشازمینعشقعیشهستی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید