غزل شماره ۱۰۱۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آمد ترش رویی دگر یا زمهریر است او مگر
برریز جامی بر سرش ای ساقی همچون شكر
یا می دهش از بلبله یا خود به راهش كن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی كه مستان را بود در حال مستی خیر و شر
ای پاسبان بر در نشین در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش دلی كید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشته‌ام بی‌شرم و بی‌دل گشته‌ام
اسپر سلامت نیستم در پیش تیغم چون سپر
خواهم یكی گوینده‌ای آب حیاتی زنده‌ای
كتش به خواب اندرزند وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردرش
چون شیرگیر حق نشد او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش قومی غلام پنج و شش
آن‌ها جدا وین‌ها جدا آن‌ها دگر وین‌ها دگر
ز اندازه بیرون خورده‌ام كاندازه را گم كرده‌ام
شد وایدی شد وافمی هذا حفاظ ذی السكر
هین نیش ما را نوش كن افغان ما را گوش كن
ما را چو خود بی‌هوش كن بی‌هوش سوی ما نگر

آتشبادهبلبلتیغجامحیاتخوابساقیسحرسلامشرابعاشقمستهشیارپیغام


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید