رو چشم جان را برگشا در بیدلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر قومی چو جان بیپا و سر
بیكسب و بیكوشش همه چون دیگ در جوشش همه
بیپرده و پوشش همه دل پیش حكمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاكتر
چون ذرهها اندر هوا خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا وز عین دل بركرده سر
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
در خار لیكن همچو گل در حبس ولیكن همچو مل
در آب و گل لیكن چو دل در شب ولیكن چو سحر
باری تو از ارواحشان وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان فارغ شده از خیر و شر
بس كن كه هر مرغ ای پسر خود كی خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شكر وان زاغ را چیزی دگر