غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«غوغا» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غوغا» در غزلیات حافظ شیرازی
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
سعدی شیرازی
«غوغا» در غزلیات سعدی شیرازی
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت
پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد
تا ملامت نکنی طایفه رندان را
که جمال تو ببینند و به غوغا آیند
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
در پارس که تا بودست از ولوله آسوده ست
بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
اندرونم با تو می آید ولیک
خائفم گر دست غوغا می روی
مولوی
«غوغا» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شكرریزی میان عالم غوغا
افروخته نوری انگیخته شوری
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
كاندر فلك افكندم صد آتش و صد غوغا
نی تن را همه سوراخ چنان كرد كف تو
كه شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان كه نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
ای باد سلام ما بدو بر
كاندر دل ما از اوست غوغا
به آب ده تو غبار غم و كدورت را
به خواب دركن آن جنگ را و غوغا را
به زخم بوسه سخن را چه خوش همیشكنند
به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی كن و بگذار نفس غوغا را
چونك درآییم به غوغای شب
گرد برآریم ز دریای شب
دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغاست
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میكنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میكنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت میكنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت میكنند
خمش كن كاندر این دریا نشاید نعره و غوغا
كه غواص آن كسی باشد كه او امساك دم دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم كه از او عالم غوغای دگر دارد
زین مردم كارافزا زین خانه پرغوغا
عیسی نخورد حلوا كاین آخر خر آمد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بیكینه غوغات مبارك باد
از یاد تو بود آنك محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افكند
به روزی صد هزاران عیب و خوبی
بگوید آینه غوغاش نبود
یا به قاصد رو ترش كردی ز بیم چشم بد
بر كدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
كه جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
گر پراكنده دلی دامن دل گیر كه دل
خیمه امن و امان بر سر غوغا بزند
عمر بر اومید فردا میرود
غافلانه سوی غوغا میرود
در موج دریاهای خون بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون دامانشان ناگشته تر
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه كار
ای رسایل كشته با نادی غیب
رو تو را با گفت و با غوغا چه كار
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
خون دل میبین و با كس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس
از او چونست این دل چون كز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش
هر كه ز غوغا وز سر سودا
سر كشد این جا سر ببریدش
گوش به غوغا مكن هیچ محابا مكن
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف
هر نواحی فوج فوج اندر گوی یا پشتهای
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل
گرد او گردم كه دل را گرد كرد
كو رسد فریادم از غوغای دل
برف آب را بگذار هین فقاعهای خاص بین
می جوشد و بر می جهد كه تیزم و غوغاییم
جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا
كنم صیدش اگر گم شد كه من صیاد بیشستم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش در شورش و غوغا هم
در عالم آب و گل در پرده جان و دل
هم ایمنی از عشقت وین فتنه و غوغا هم
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن كه بفروشم چنین ارزان صیام
ببسته است پری نهانیی پایم
ز بند اوست كه من در میان غوغایم
اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا
چه خواهی كرد این دل را بیا بنشین بگو با من
طفل دل پرسودا آغاز كند غوغا
پستان كریم او آغاز كند جستن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
كاین عشق همیگوید كز عقل تبرا كن
نمیآیی سر از طاقی برون كن
ببین این غلغل و غوغای مستان
اختران گویند از بالا كه این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا كه چه غوغاست این
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
هر كجا خوبی بود او طالب غوغاست این
این چنین گوید خداوند شمس تبریزی بنام
ای همه شهر دلم غوغای تو غوغای تو
عشق چون خورشید ناگه سر كند
برشود تا آسمان غوغای او
اگر امروز دلدارم كند چون دوش بدمستی
درافتد در جهان غوغا درافتد شور در هستی
فلك ایمن ز هر غوغا زمین پرغارت و یغما
ولیكن از فلك دارد زمین جمع و پریشانی
زین فتنه و غوغایی آتش زده هر جایی
وز آتش و دود ما برخاسته ایوانی
هم پهلوی خم سر نهای خواجه هرجایی
پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی
ز رشكت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی
كاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش
لیك هم مطلق نهای زیرا كه در غوغاستی
ور چو چشم خونی او بودمی من فتنه جوی
در میان حلقههای شور و غوغا بودمی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این كه در این غوغایی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ بیاین دهان غوغاستی
زیر و زبر شدیمت بیزیر و بیزبر
ای درفكنده فتنه و غوغا چگونهای
چو درد سرت نیست سر را مبند
كه سرفتنه روز غوغا تویی
چند اندر میان غوغایی
خوی كن پاره پاره تنهایی
جان جان مایی، معنی اسمایی
هستی اشیایی سر فتنهی غوغایی
«غوغا» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
آن شب که ترا به خواب بینم پیداست
چون روز شود چو روز دل پرغوغاست
افکند مرا دلم به غوغا و گریخت
جان آمد و هم از سر سودا و گریخت
برکان شکر چند مگس را غوغاست
کی کان شکر را به مگسها پرواست
بر خوان ازل گرچه ز خلقان غوغاست
خوردند و خوردند کم نشد خوان برجاست
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
روز آمد و غوغای تو در بردارد
شب آمد و سودای تو بر سر دارد
هرچند ملولی نفسی با ما باش
مگریز ز یاران و درین غوغا باش
خواهی که مقیم و خوش شوی با ما تو
از سر بنه آن وسوسه و غوغا تو
ای بانگ رباب از کجا میآئی
پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی
در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی