غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«دانش» در غزلستان
حافظ شیرازی
«دانش» در غزلیات حافظ شیرازی
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
بدین شکسته بیت الحزن که می آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
سعدی شیرازی
«دانش» در غزلیات سعدی شیرازی
آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان
چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست
مرض عشق نه دردیست که می شاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندند
دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی
ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید
اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی
عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم
مر خداوند عقل و دانش را
عیب ما گو مکن که نادانیم
عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش
هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه
از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان
که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی
به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز
که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
مولوی
«دانش» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
اشكستگان را جانها بستست بر اومید تو
تا دانش بیحد تو پیدا كند فرهنگها
گه علم بر دل برتند گه دانش از دل بركند
گه فضلها حاصل كند گه جمله را روبد بلا
دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را
شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا
چه داند عقل كژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش كند استاد صورت را
تا كه دانش گم كند مر راه را
تا كه عاقل بشكند فرهنگ را
اه چه فراموش گرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
بر مثل گوی به میدانش گرد
چونك شدی سرخوش بیدست و پا
آن كو به مكر و دانش میبست راه ما را
پالان خر بر او نه كو كودنست امشب
زید خندان بمیرد نیز خندان
كه سوی بخت خندانش ایابست
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات
چون نبینی بیجهت را نور او بین در جهات
این خود آن كس را بود كز ابر او باران چكد
بام كو از ابر گیرد ناودانش قایلست
بس بدی بنده را كفی بالله
لیكش این دانش و كفایت نیست
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون كه او ز افسون ما افسانه شد
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آنك به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
هر كه نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان كند
دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
صورت عین الیقین را علم القرآن كند
چونك از طفلی برون شد چشم دانش برگشاد
بر لب جو كی دوادو بر نشان جو كند
تو اعتماد مكن بر كمال و دانش خویش
كه كوه قاف شوی زود در هوات كنند
از باغ و گل دلشادتر وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر وز آب حیوان پاكتر
گر شحنه بگیردمان آرد به چه و زندان
بر چاه زنخدانش آبی بچریم آخر
چاهش خوش و زندانش وان ساقی و مستانش
وان گفتن بیسیمان كه سیمبریم آخر
زاهدانش آهها پنهان كنند
خلوتی جویند در وقت سحر
لباب قصه بماندست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و كوتهی زبور
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
كه هر دل كان رسن بیند چنان چاهست زندانش
آن جا كه عنایتها بخشید ولایتها
آن جا چه زند كوشش آن جا چه بود دانش
آن جا كه نظر باشد هر كار چو زر باشد
بیدست برد چوگان هر گوی ز میدانش
خواهی كه تا بیابی یك لحظهای مجویش
خواهی كه تا بدانی یك لحظهای مدانش
برآ به كوه و بگو هر كجا كه خفته دلیست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان
كو دیده كو دانش بگو كو گلستان كو بوی و شم
چه جای باغ و بستانش كه نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همیگردم
زان كس كه شدی جانش زان كس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش من خانه نمیدانم
آه از مه مختل شده وز اختر كاهل شده
از عقده من فارغ شده بیدانش فوار من
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش كنم او می نگنجد در جهان
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
ز دانشها بشویم دل ز خود خود را كنم غافل
كه سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان كه این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
بر دانش و حال خود تأویل كنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
دانا شدهای لیكن از دانش هستانه
بی دیده هستانه رو دیده تو بینا كن
ور بگوید من به دانش نظم كاری می كنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر كار زن
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردی چو نیست به كه نباشد تو را نشان
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب بیگاه من
باز سر ماه شد نوبت دیوانگی است
آه كه سودی نكرد دانش بسیار من
زهد و دانش بورز ای خواجه
نتوان عشق را بورزیدن
چو دانستی كه دیوانه شدی عقل است این دانش
چو میدانی كه تو مستی پس اكنون هشیاری تو
ز خاكی تا به چالاكی كشیدت
بدادت دانش و ناموس و نام او
وای آن كو اندر این ره میرود بیدانشی
دانش راهم تویی ای راه دان بیمن مرو
آنك به خویش است گرو علم و فریبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی
دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهای
عقل ز نقل تو شود منتقل از عقیلهها
دانش غیب یابد و تبصره و فراستی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسكین از دانش و آگاهی
بیزارم از آن گوش كه آواز نیاشنود
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی
محالی گر بگوید مرد كامل
تو عین حال دانش ای حلولی
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری كش پا تو دیدی
دامن دانش گرفته زیر دندانها ولیك
كلبتین عشق نامانده در او دندانهای
گفتم آخر ای به دانش اوستاد كائنات
در هنر اقلیمهایی لطف كن كاشانهای
دانش و دانا حكیم و حكمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانهای
مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی
صاعقه هجرش زده برسوخته یك بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی
چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو
كز درون بحر دانش صافیی نی دردهای
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببستهست در این معبده دانشمندی
با چنین جام جنونی كه تو گردان كردی
كی بماند به سر قاعده دانشمندی
كی روا دارد انصاف و جوانمردی تو
كه به غم كشته شود بیهده دانشمندی
هست اندر غم تو دلشده دانشمندی
همچو نقرهست در آتشكده دانشمندی
كی روا دارد خورشید حق گرمی بخش
كه فسرده شود از مجمده دانشمندی
بر امید كرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
جانب مدرسه عشق كشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی
نیست از دانش بتر اشكنجهای
وای آنك ماند اندر نیك و بی
پیغام كیقبادش جمله بشد ز یادش
كو دانش رسولی تا محفل اندرآیی
از كوی بینشانش زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش عشق آمدت سلامی
بس كن كه دانشست كه محجوب دانشست
دانستیی كه شاهی كی ترجمانیی
چند نگاران دارد دانش
كاغذها را چند نگاری
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی كه پرده شان بدری
همیشه مشك بچفسیده بر تن سقا
كه نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
هر آنك او هنری دارد او همیكوشد
كه شهره گردد در دانش و عنان داری
وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست
كه شهره گردد در دانش و صوان داری
همچو یوسف گناه تو خوبیست
جرم تو دانش است و خرسندی
گر نكردی نثار دانش و هوش
كی بدی در زمانه هشیاری
«دانش» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
این دانهی دانش همگی دام دلست
این من گفتم و لیک پیغام دلست
اندر بر خود کشید نیکم چون قند
کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
چون دانستم ترا و چونت دیدم
بیدانش و بینشم به کلی ویران بردی
ای آن که به این حدیث ما میخندی
مجنون نشدی هنوز دانشمندی
فردوسی
«دانش» در شاهنامه فردوسی
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
از آموختن یک زمان نغنوی
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیابد به من
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
سخن هر چه گویم همه گفتهاند
بر باغ دانش همه رفتهاند
بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
نبشتن به خسرو بیاموختند
دلش را به دانش برافروختند
جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی
چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ
کسی کاو به رامش سزای منست
به دانش همان دلزدای منست
که ای شاه پیروز یزدانشناس
ستایش مر او را زویت سپاس
بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد
ز پیش فریدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند
اگر چه بزرگست ما را گناه
به بیدانشی برنهد پیشگاه
فریدونش هنگام رفتن بدید
سخنها به دانش بدو گسترید
بیاموز و بشنو ز هر دانشی
که یابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ
به رای و به دانش به جایی رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
پسر داد یزدان بیانداختم
ز بیدانشی ارج نشناختم
کنون گرد خویش اندرآور گروه
سواران و مردان دانش پژوه
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
گرفتار فرمان یزدان بود
وگر چند دندانش سندان بود
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
وزین چهره و سرو بالای ما
وزین نام و این دانش و رای ما
بزرگان ز تو دانش آموختند
به تو تیرگیها برافروختند
چو مهراب را پای بر جای دید
به سرش اندرون دانش و رای دید
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
بدانش نیاید سر جنگجوی
نباید به جنگ اندرون آبروی
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
چو بردانشی شد گشاده جهان
به آهن چه داریم گیتی نهان
همه ساله پیروز بادی و شاد
سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
مران را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست
نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کم دانشی بر من آمد گزند
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
بیامد هم اندر زمان پیش اوی
یل دانشافروز پرخاشجوی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
به مرگ بداندیش رامش پذیر
گزین کرد شاه از میان گروه
یکی مرد بیدار دانشپژوه
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
چو رستم برانسان پری چهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید
کنون آمدم تا چه فرمان دهی
روانت ز دانش مبادا تهی
چرا چون ترا خواند باید پسر
بدین زور و این دانش و این هنر
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به خوبی و دانش به آیین و راه
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
گزارندهی خواب باید کسی
که از دانش اندازه دارد بسی
هر آنکس کزین دانش آگه بود
پراگنده گر بر در شه بود
کنون دانش و داد یاد آوریم
بجای غم و رنج داد آوریم
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد پردانش و پرفسون
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگی و دانش نمایش گرفت
گمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای با دانش افگند بن
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
چنین گفت با من یکی هوشمند
که رایش خرد بود و دانش بلند
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای بلند
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه
همش گنج و هم دانش و هم سپاه
همه مردمی جستی و راستی
جهانی به دانش بیاراستی
ز شب روشنایی نجوید کسی
کجا بهره دارد ز دانش بسی
یکی تشت بنهاد پیشش گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
گر ایدونک یابم ز تو راستی
بشویی به دانش دل از کاستی
چنین داد پاسخ که دانش بسست
ولیکن پراگنده با هر کسست
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
جز از رای و فرمان او راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من
دژم گیو برخاست از پیش او
که خام آمدش دانش و کیش او
ترا ایزدی هرچ بایدت هست
ز بالا و از دانش و زور دست
سر مایهی مردی و جنگ ازوست
خردمندی و دانش و سنگ ازوست
همه دانش ما به بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست
خردمند کین داستان بشنود
بدانش گراید بدین نگرود
نیاید بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بیکباره برگشت بخت
در دانش و آنگهی راستی
گرین دو نیابی روان کاستی
ببار آورد شاخ دین و خرد
گمانش بدانش خرد پرورد
هر آنکس که از تخمهی کیقباد
بزرگان بادانش و بانژاد
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
ببودند با کام چندی به بلخ
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
ستارهشناسان ایران گروه
هرانکس که دانیم دانش پژوه
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
بیامد به پیش خداوند دد
خداوند هر دانش و نیک و بد
شنیدند هیشوی و اهرن سخن
ازان نو به گفتار دانش کهن
به تیر و به چوگان و زخم سنان
بهر دانشی گرد کرده عنان
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بدانید گفتا کز ایران زمین
بشد فره و دانش و پاک دین
گروگر فرستادم از بهر دین
بیارای گفتا به دانش زمین
که ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش ترا داد و بس
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
ستارهشناس و گرانمایه بود
ابا او به دانش کرا پایه بود
پدر را به رامش همی داشتند
به زندانش تنها بنگذاشتند
اگر من برفتم بگفت کسی
که بهره نبودش ز دانش بسی
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
فراز آورم چاره از هر دری
بخوانم ز هر دانشی دفتری
تو بیدیدهبان و طلایه مباش
ز هر دانشی سست مایه مباش
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان را به دانش خرد پرورد
ازین بر شده تیز چنگ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی وز راه دانش مگرد
به خوبی دهد دست بند مرا
به دانش ببندد گزند مرا
همانا به مردی سبک داریم
به رای و به دانش تنک داریم
جهاندار داند که دستان سام
بزرگست و بادانش و نیکنام
دگر سام کو بود ما را نیا
ببرد از جهان دانش و کیمیا
گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش برافزون کنی
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
سزد گر برین بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان
همی خوار گیرد سخنهای من
بپیچد سر از دانش و رای من
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی
چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار
همی گفت کای پاک دادار هور
فزایندهی دانش و فر و زور
به رستم چو برخواند نامه دبیر
بدان شاد شد مرد دانشپذیر
به پرهیز چون بازدارد کسی
وگر سوی دانش گراید بسی
خردمند و بادانش و دستگاه
به شاهی برافراخت فرخ کلاه
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی
به جای آمد و گشت با آبروی
نبیره که از جان گرامیتر است
به دانش ز جاماسپ نامیتر است
دلی پر ز دانش سری پر سخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
همان دانش و دین و پرهیز و رای
همان رهنمونی به دیگر سرای
چنین گوید آن پیر دانشپژوه
هنرمند و گوینده و با شکوه
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیکرای
که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون
به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانشپذیر
چنین گفت با دانشی کید شاه
کزین پرهنر بگذری نیست راه
یکی شاه بد هند را نام کید
نکردی جز از دانش و رای صید
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
یکی نامدارست مهران به نام
ز گیتی به دانش رسیده به کام
که دانش نباشد به نزدیک اوی
پر از غم بود جان تاریک اوی
زمانی بیاید که پاکیزه مرد
شود خوار چون آب دانش بخورد
چو خشنود داری ورا بگذرد
که دانش پژوهست و دارد خرد
همی تشنگان را بخواند برآب
کس او را ز دانش نسازد جواب
گریزند زان مرد دانشپژوه
گشایند لبها به بد همگروه
بدیشان بود دانشومند خوار
درخت خردشان نیاید به بار
نه درویش یابد ازو بهرهیی
نه دانش پژوهی و نه شهرهیی
سر نامه بود آفرین از نخست
بدانکس که دل را به دانش بشست
گزین کرد زان رومیان مرد چند
خردمند و بادانش و بیگزند
خردمند و بادانش و شرم و رای
جهانجوی و پردانش و رهنمای
خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد در کاستی
بپردخت ازان پس به داننده مرد
که چون خیزد از دانش اندر نبرد
که دانش به شب پاسبان منست
خرد تاج بیدار جان منست
بیاسای تا ماندگی بفگنی
به دانش مرا جان و مغز آگنی
سخن گفتش از جام روغن نخست
همی دانش نامور بازجست
تو گفتی که از فیلسوفان شهر
ز دانش مرا خود فزونست بهر
ترا گفتم از دانش آسمان
زدایم دلت تا شوی بیگمان
بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت
که این دانش از من نباید نهفت
که باشند شایسته و پیشرو
به دانش کهن گشته و سال نو
نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم
کجا آورد دانش تو بها
چو آیی چنین در دم اژدها
چنان دان که طینوش فرزند من
کم اندیشد از دانش و پند من
تو گویی به دانش که گیتی مراست
نبینم همی گفت و گوی تو راست
سکندر بیامد دلی همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
چنین گفت پس با سکندر به راز
که طینوش بیدانش دیوساز
تو دانش پژوهی و داری خرد
نگه کن بدین تا چه اندر خورد
بلرزید طینوش بر جای خویش
پشیمان شد از دانش و رای خویش
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی
که پیروزگر باد همواره شاه
به افزایش و دانش و دستگاه
بر ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
دوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بیبر و جان ز دانش به بر
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
بدو گفت رومی که دانش بهست
که داننده بر هر کسی بر مهست
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو گروه
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر بارهیی برتری
روان را به دانش همی پروری
بدین هرچ گفتی مرا راه نیست
خور و ماه زین دانش آگاه نیست
کنون پادشاه جهان را ستای
به رزم و به بزم و به دانش گرای
بماناد تا جاودان این گهر
هنرمند و بادانش و دادگر
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه بار
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ وز دانش آن جوان
که ای مرد بادانش و رهنمای
سخنگوی و با نام و پاکیزهرای
چو شد شاه با دانش و فر و زور
همی خواندش مرزبان شهر گور
وزان پس بیامد بر اردشیر
چنین گفت کای شاه دانشپذیر
شب و روز کرده طلایه به پای
سواران با دانش و رهنمای
سوی کید هندی فرستیم کس
که دانش پژوهست و فریادرس
بپرسید زو کید و غمخواره شد
ز پرسش سوی دانش و چاره شد
جوانان دانا و دانشپذیر
سزد گر نشینند بر جای پیر
فرستادهیی برگزیدی دبیر
خردمند و با دانش و یادگیر
به دیوانش کارآگهان داشتی
به بیدانشی کار نگذاشتی
مگر مرد با دانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر
دگر آنک دانش مگیرید خوار
اگر زیردستست و گر شهریار
خردمند و زیبا و چیرهسخن
جوانی بسال و بدانش کهن
بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود تا توانی بورز
ز رای و ز دانش به یکسو شوند
همان پند دانندگان نشنوند
چنین گفت کای نامدار انجمن
بزرگان پردانش و رایزن
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندهی دانش و یادگیر
همه جستنش داد و دانش بود
ز دانش روانش به رامش بود
به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدانشناس
تو از دانشی فیلسوفان روم
فراز آر چندی بران مرز و بوم
هرانکس که دانش نیابی برش
مکن رهگذر تازید بر درش
خرد همچو آبست و دانش زمین
بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
همان رسم شاپور شاه اردشیر
همی داشت آن شاه دانشپذیر
ز نادان نیابی جز از بتری
نگر سوی بیدانشان ننگری
بدو گفت کای پاکزاده پسر
به مردی و دانش برآورده سر
سخن چین و بیدانش و چارهگر
نباید که یابد به پیشت گذر
فزایندهی دانش و راستی
گزایندهی کژی و کاستی
شما هرک دارید دانش بزرگ
مباشید با شهریاران سترگ
بدین زور و بالا و این فر و یال
بهر دانش از هرکسی بیهمال
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر
نه دین و نه خشنودی دادگر
همهساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت
ز ایوانش بردند و کردند اسیر
که دانا نبودند و دانشپذیر
به مردی و دانش نیابی گذر
خردمند گر مرد پرخاشخر
چو زین باره دانش نیاید به بر
چه باید شمار ستارهشمر
فرستادهیی جست بارای و شرم
که دانش سراید به آواز نرم
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که با دانش و مردمی بود جفت
اگر دانشی مرد راند سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهن
چهارم که بپراگند بر گزاف
همی دانشی نام جوید ز لاف
همه دانش اوراست ما بندهایم
که کاهنده و هم فزایندهایم
وگر چند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید به بن
بزرگی و دانش ورا راه باد
وزو دست بدخواه کوتاه باد
کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرخرد موبدان
به بر گیرد ودانش آموزدش
دل از تیرگیها بیفروزدش
همه سربسر خاک پای توایم
به دانش همه رهنمای توایم
یکی پارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هرگونه کردیم گرد
نگه کن به جایی که دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
بجوید سخنگوی و دانشپذیر
سخندان و هر دانشی یادگیر
تن شاه زاده بدیشان سپرد
فزاینده خود دانشی بود و گرد
مرا هست دانش اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست
سر راستی دانش ایزدیست
خنک آنک بادانش و بخردیست
چنین موبدان پیش منذر شدند
ز هر دانشی داستانها زدند
همان زیر ترکش کمان مهره داشت
دلاور ز هر دانشی بهره داشت
ازین دانش ار یادگیری به دست
که این راز در پردهی ایزدست
چنین گفت کای دانشی چارهجوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبایی و دانش و سنگ تو
پذیره شدن را بیاراستند
یکی دانشی انجمن خواستند
ندانست کس در هنرهای تو
به پاکی تن و دانش و رای تو
بدو گفت موبد که ای پادشا
خردمند و بادانش و پارسا
یکی با خرد پیر کردم به پای
سخنگوی و بادانش و رهنمای
یکی چامه گفتند بهرام را
شهنشاه با دانش و نام را
بر شاه بردند جوینده را
چنان دانشی مرد گوینده را
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همیشه بداندیشت آزرده باد
به دانش روان تو پرورده باد
به ژرفی نگه کن سراپای اوی
همان دانش و کوشش و رای اوی
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پای و نه پر
یکی دانشی مرزبان پیشکار
به خرگاه نو بر پراگنده خار
که دادار گیهان مرا یاورست
که از دانش برتران برترست
یکی موبدی بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاکرای
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
کسی کش فلاطون به دست اوستاد
خردمند و بادانش و بانژاد
بشد موبد و هرکه دانا بدند
به هر دانشیبر توانا بدند
چنین گفت موبد به فرزانه مرد
که مشتاب وز راه دانش مگرد
همان بیکران در جهان ایزدست
اگر تاب گیری به دانش به دست
دگر آنک دارد جهاندار خوار
به هر دانش از کردهی کردگار
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر
همان نیز دستورت از موبدان
به دانش فزونست از بخردان
ترا دانش و هوش و دادست و فر
بر آیین شاهان پیروزگر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
که از دانش افزون شود آبروی
به دانش جهان را بلند افسری
به موبد ز هر مهتری برتری
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
یکی نامه بنوشت پر پند و رای
پر از دانش و آفرین خدای
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
فرستادم اینک فرستادهیی
سخنگوی با دانش آزادهیی
اگر باژ بفرست اگر جنگ را
به بیدانشی سخت کن تنگ را
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر
ز شاهی شما را زبانست بهر
از ایران یکی مرد بیگانهام
نه دانش پژوهم نه فرزانهام
فرستادهی شهریاران کشی
به غمری برد راه و بیدانشی
به مردی و دانش به فر و نژاد
چنو پادشا کس ندارد به یاد
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
ترا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
ز دانش غم نارسیده نخورد
به هر کشوری کارداری گزید
پر از داد و دانش چنانچون سزید
که بیکار مردم ز بیدانشیست
به بی دانشان بر بباید گریست
مدارا خرد را برابر بود
خرد بر سر دانش افسر بود
ز شاهان داننده یابید گنج
کسی را ز دانش ندیدم به رنج
هرآنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چو داننده مردم بود آزور
همی دانش او نیاید به بر
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در سر شراب
نشستند دانشپژوهان به هم
سخن رفت هرگونه از بیش و کم
چنین گفت کسری به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانشپژوه
بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی با دانش و رای و کام
گرانمایه مردی و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش
چنین گفت مزدک به شاه زمین
که ای برتر از دانش به آفرین
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
بپرسید دیگر که دانش کدام
به گیتی که باشیم زو شادکام
زهر موبدی نوسخن خواستی
دلش را بدانش بیاراستی
چو بردانش خویش مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
گزارنده خواب دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید
بدانش نگه کردن شاه دید
بخواند آنکسی راکه دانا بدند
به گفتار ودانش توانا بدند
همی دانش آموخت و اندر گذشت
و زان فیلسوفان سرش برگذشت
هران کس که دانش فرامش کند
زبان را به گفتار خامش کند
نویسنده گفت این نه کارمنست
زهر دانشی زند یارمنست
بگویم و گر چند بیمایهام
بدانش در از کمترین پایهام
سخن گوی دانا زبان برگشاد
ز هرگونه دانش همیکرد یاد
که باشند دانا و دانش پذیر
سراینده و باهش و یاد گیر
فروتن بود شه که دانا بود
به دانش بزرگ و توانا بود
فرومانده از دانش او شگفت
ز گفتارش اندازهها برگرفت
نگه کرد کسری بداننده گفت
که دانش چرا باید اندر نهفت
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت
برفتند بیداردل موبدان
زهر دانشی راز جسته ردان
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست
دل و مغزش از دانش آباد نیست
دل شاه کسری پر از داد بود
به دانش دل ومغزش آباد بود
سر راستی دانش ایزدست
چو دانستیش زو نترسی بدست
بدانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت
چنین گفت کان کس که داننده تر
به نیکی کرا دانش آید ببر
بدرگاه بر موبدان داشتی
ز هر دانشی بخردان داشتی
ز دانش چوجان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
گزارندهی خواب پاسخ نداد
کزان دانش او را نبد هیچ یاد
هران کس که دارد به دل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی
ز دانندگان دانش آموختی
دلش را بدانش برافروختی
خور وخواب با موبدان داشتی
همی سر به دانش برافراشتی
چغانی گوی بود فرخنژاد
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
نخست ازهش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای او
زمان خواست پس نامور هفت روز
برفت آنک بودند دانش فروز
همان باژ باید پذیرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز
شگفتیتر از کار بوزرجمهر
که دانش بدو داد چندین سپهر
ز هر دانشی زو بپرسید رای
همه پاسخ آمد یکایک به جای
فرستادهی رای را پیش خواند
ز دانش فراوان سخنها براند
خروشی برآمد ز دانندگان
ز دانش پژوهان وخوانندگان
یکی نامه بنوشت نزدیک اوی
پر از دانش و رامش و رنگ و بوی
کسی کو بدانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش
نه کس دانشی تر ز دستور اوی
ز دانش سپهرست گنجور اوی
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم
وگر نامداران ایران گروه
ازین دانش آیند یک سر ستوه
بفرمود تا یزدگرد دبیر
بیامد بر شاه دانشپذیر
برهمن فر وان بود پاکرای
که این بازی آرد به دانش به جای
چو با دانش ما ندارند تاو
نخواهند زین بوم و بر باژ و ساو
هم از دانش و رای بوزرجمهر
ازان بخت سالار خورشید چهر
نگه داشتن جان پاک از بدی
بدانش سپردن ره بخردی
کلید درگنج دو پادشا
که بودند بادانش و پارسا
هنرمند جمهور فرهنگ جوی
سرافراز با دانش و آبروی
کز ایشان همی دانش آموختیم
به فرهنگ دلها برافروختیم
زنی بود هم گوهرش هوشمند
هنرمند و با دانش و بیگزند
فرستادهای تیز نزدیک اوی
سرافراز با دانش و نرم گوی
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
بهر دانشی بر توانا شدند
ازاندیشهای دور و ز تاج و تخت
نخواند تو را دانشی نیکبخت
بدو گوی تا از پی تاج و تخت
نگیرد به بیدانشی کارسخت
همیبود شادان دل و تن درست
بدانش همی جان روشن بشست
زهردانشی موبدی خواستی
که درگه بدیشان بیاراستی
تن مرده چون مرد بیدانشست
که دانا بهرجای با رامشست
پیاده همه کوهساران بپای
بپیمود با دانشی رهنمای
بدین گونه تا پاسخ نامه دید
که دریای دانش برما رسید
زهردانشی داشتی بهرهای
بهربهرهای درجهان شهرهای
بدانش بود بیگمان زنده مرد
چودانش نباشد بگردش مگرد
زکارنبشته ببد تنگدل
که آن مرد بیدانش و سنگدل
بیامد ز قنوج برزوی شاد
بسی دانش نوگرفته بیاد
چنین گفت کای شاه دانشپذیر
پژوهنده ویافته یادگیر
چومردم زدانایی آید ستوه
گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
به سال و خرد او ز ما مهترست
به دانش ز هر مهتری بهترست
بگفت آنچ از رای دید و شنید
بجای گیا دانش آمد پدید
که آن را چو گردآورد رهنمای
بیامیزد ودانش آرد بجای
کتابی بدانش نماینده راه
بیابی چوجویی توازگنج شاه
بدو پیر دانا زبان برگشاد
ز هر دانشی پیش اوک رد یاد
دل موبدان داشت و رای کیان
ببسته بهر دانشی بر میان
بسی دانشی رهنمای آورم
مگر کین شگفتی بجای آورم
به مهرست تا درج درگنج شاه
برای وبدانش نماینده راه
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه
که همواره باشد مر او راشکوه
وزان پس چو پیوسته رای آمدش
بدانش خرد رهنمای آمدش
پزشکان فرزانه را خواند رای
کسی کو بدانش بدی رهنمای
یکی گفت گیرم کنون مهتری
برای و بدانش ز ما مهتری
همه موبدان وردان را بخواند
بسی دانشی پیش دانا نشاند
بدو دانشی گفت آب آر خیز
چنان چون که بر دست شاه آب ریز
هش و دانش و رای دستور ماست
زمین گنج و اندیشه گنجور ماست
که گفت از جهاندار پیروز جنگ
خرد باید و دانش و نام و ننگ
مرا اندرین دانش او داد راه
که بیند همی این جهاندار شاه
سپاس از خداوند خورشید و ماه
روان را بدانش نماینده راه
گرای دون که زین دانش ناگزیر
بماند دل موبد تیزویر
نداند جز او آشکارا و راز
بدانش مرا آز و او بی نیاز
ز دانش سراسر بیکسو شدند
بنادانی خویش خستو شدند
همه موبدان آفرین خواندند
بدان دانشی گوهر افشاندند
اگر تیره شد چشم دل روشنست
روان راز دانش همیجوشنست
هنر جوی با دین و دانش گزین
چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
بدانش دو دست ستیزه ببند
چو خواهی که از بد نیابی گزند
بدانش فزای و به یزدان گرای
که اویست جان تو را رهنمای
همیشه یکی دانشی پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چوخواهی ز پروردگار آفرین
بدین من تو را نیکویی خواستم
بدانش دلت را بیاراستم
که نادان فزونی ندارد ز خاک
بدانش بسنده کند جان پاک
بدانش بود شاه زیبای تخت
که داننده بادی و پیروزبخت
در دانش از گنج نامی ترست
همان نزد دانا گرامی ترست
بگفتش که دانش به از فر شاه
که فرر و بزرگیست زیبای گاه
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
دگر بخشش و دانش و رسم گاه
دلش پر ز بخشایش دادخواه
چنین داد پاسخ که دانای پیر
ز دانش جوانی بود ناگزیر
بپرسید چندی که آموختی
روان را به دانش بیفروختی
کزان مر تو را دانش افزون شدست
دل بدسگالان پر از خون شدست
همیپرسم از ناسزایان سخن
چه گویی که دانش کی آید ببن
چنین داد پاسخ که زین چرخ پیر
اگر هست بادانش و یادگیر
بدانش نگر دور باش از گناه
که دانش گرامیتر از تاج و گاه
برسید دانش کرا سودمند
کدامست بیدانش و بیگزند
به نیکی بهر کار کوشا بود
همیشه بدانش نیوشا بود
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
جوانان با دانش و دلگشای
چنین گوید از نامهی باستان
ز گفتار آن دانشی راستان
سر افراز و بادانش و خوب چهر
بر آزادگان بر بگسترده مهر
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه با دانش و داد و مهر
کنون موبدان و ردان را بخواه
کسی کو کند سوی دانش نگاه
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر
چنین داد پاسخ که دانش به است
که داننده برمهتران بر مه است
اگر کودکی نارسیده بجای
سخن گفت بیدانش و رهنمای
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
ز دانش روان را گرفته زبون
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
چنین گفت هرکو زراه خرد
بتیزی ز بیدانشی بگذرد
هرآن مغز کو را خرد روشنست
زدانش یکی بر تنش جوشنست
برین بریکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
چنین گفت کاین پیر دانش پژوه
که چندین سخن گفت پیش گروه
چو بایسته کاری بود ایزدی
بیکسو شود دانش و بخردی
نبرداشتند از کسی سرکشی
بلندی و تندی و بیدانشی
به مردی و دانش کجا داشت کس
جهان داورت باد فریاد رس
به راه مسیحا بدو دادمش
ز بیدانشی روی بگشادمش
چو روشن روان گشت و دانشپذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
وزان فیلسوفان رومی چهار
خردمند و با دانش ونامدار
همه یاد کرد این به نامه درون
برفتند با دانش و رهنمون
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
به یزدانش بخشید شاه جهان
گناهیکه کرد آشکار و نهان
گر ایدون که زین سان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا
گزایندهی هرکه جوید بدی
فزایندهی دانش ایزدی
ز نادانی و دانش وراستی
ز کمی و کژی و از کاستی
همیگفت و خاقان بدو داده گوش
چنین گفت کای مرد دانش فروش
بدو گفت کاین دانشم نیز هست
چو گویی بسایم برین کاردست
خرد را چو با دانش انباز کرد
به دل پاسخ نامه را ساز کرد
که یک چند باشد بری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان
چو از کین و نفرین به پردخت شاه
بدانش یکی دیگر آورد راه
ستاره شمر پیش او بر بپای
که بودی به دانش ورا رهنمای
ازان پس بدو گفت یزدان بس است
کجا برتر از دانش هر کس است
به تیمار کی باز گردد ز بد
چنین گفته از دانشی کی سزد
جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر
بدین خویشی اکنون که من کردهام
بزرگی به دانش برآوردهام
نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین
ز یزدان شما را رسید آفرین
چو کار آمدم پیش یارم بدی
بهر دانشی غمگسارم بدی
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید
به آواز او جام می در کشید
چنین گفت کان را که دانش نبود
چرا پیش ما در فزونی نمود
بدانش کنون چارهی خویش ساز
مبادا که آید به دشمن نیاز
ببردند هر دو به گوهر فروش
که این را بها کن بدانش بکوش
وزان بد سگالان که بیدانشند
ز بی دانشی ویژه بی رامشاند
یکی کاخ بد کرده زندانش نام
همی زیستی اندرو شادکام
ز بیدانشی این نیاید پسند
ندانی همی راه سود از گزند
بدان گاه چندان نداری خرد
که مغزت بدانش خرد پرورد
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
بدو گفت رستم که جان شاددار
بدانش روان و تن آباد دار
بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
ازین زاغ ساران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
پدر بر پدر داد و دانشپذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
که یزدانش تاج کیان برنهاد
همه شهریارانش فرخ نژاد
من امشب بگردانم این با پسر
زهر گونهیی دانش آرم ببر
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
بدین مردی و دانش و رای و خوی
هم تاج وتخت آمدت آرزوی
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب