غزل شماره ۱۲۲۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر كافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر كفر و ایمانش
پریشان باد زلف او كه تا پنهان شود رویش
كه تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بی‌برگی كه اندر باغ عشق او
چو گل پاره كنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل
بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش
یكی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
كه تا برخواند آن عارض كه استادست خط خوانش
ولیكن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه كاوش
كه بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
كه هر دل كان رسن بیند چنان چاهست زندانش

آتشجامدانشزلفسوداشحنهشوقعشقلعلهندوپنهانگلستانگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید