غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«زلف» در غزلستان
حافظ شیرازی
«زلف» در غزلیات حافظ شیرازی
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
بنفشه طره مفتول خود گره می زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است
مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
که دل برد و کنون دربند دین است
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست
عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام
زان بوی در مشام دل من هنوز بوست
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست
تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
چنین که از همه سو دام راه می بینم
به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
سواد زلف سیاه تو جاعل الظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
همای زلف شاهین شهپرت را
دل شاهان عالم زیر پر باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
زلف خاتون ظفر شیفته پرچم توست
دیده فتح ابد عاشق جولان تو باد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل
به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گره بند قبای غنچه وا کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ما را به بو در کار می آورد
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد
این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند
حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی کند
به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند
ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند بفشانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
من دیوانه چو زلف تو رها می کردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
سال ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
آن نافه مراد که می خواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال بادوزانم نمی دهد
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه ای ز سر زلف یار بگشاید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
دلی که با سر زلفین او قراری داد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
چو ماه روی تو در شام زلف می دیدم
شبم به روی تو روشن چو روز می گردید
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه تریاک انداز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده ام بی سر و سامان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی دل ز مکر و دستانش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه
جای دل های عزیز است به هم برمزنش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
زلف دلدار چو زنار همی فرماید
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم
در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم
ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من
جنگ ها با دل مجروح بلاکش دارم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سر مویی از آن عمر درازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم
جگر چون نافه ام خون گشت کم زینم نمی باید
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته ست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
در چین زلفش ای دل مسکین چگونه ای
کآشفته گفت باد صبا شرح حال تو
تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
برهم چو می زد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
جان ها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداخته ای یعنی چه
ای که با سلسله زلف دراز آمده ای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمده ای
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه
خرد که قید مجانین عشق می فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی
دل حافظ شد اندر چین زلفت
بلیل مظلم و الله هادی
ز کفر زلف تو هر حلقه ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای و بیماری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
به بوی زلف و رخت می روند و می آیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به قید سلسله در کار می کشی
منال ای دل که در زنجیر زلفش
همه جمعیت است آشفته حالی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
دیشب گله زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
سعدی شیرازی
«زلف» در غزلیات سعدی شیرازی
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب ست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب ست
آب از نسیم باد زره روی گشته گیر
مفتول زلف یار زره موی خوشترست
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست
پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست
عجب در آن سر زلف معنبر مفتول
که در کنار تو خسبد چرا پریشانست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی قرار منست
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
دل عشوه می فروخت که من مرغ زیرکم
اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
به بوی زلف تو با باد عیش ها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر می گشت
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت
گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت
بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد
چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده ای
دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می برد
کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین می گذرد
شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری
کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند
سحرست چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده اند
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
ساکن که دام زلف بر آن گستریده اند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان
دربند او مشو که گرفتار می کند
زلف او بر رخ چو جولان می کند
مشک را در شهر ارزان می کند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمی آید
آن دم که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید
بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید به جهد هر که فروشد به قیر
فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
سعدیا هر دمت که دست دهد
به سر زلف دوستان آویز
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش
بس که در خاک می طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
بیا بیا صنما کز سر پریشانی
نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن های ترم
گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست
ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم
این خسته دلم چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می نگرم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می نگرم
چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف
دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
اگر دانی که در زنجیر زلفت
گرفتارست در پایش میفکن
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن
خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه
به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی
گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین
گر باد به بستان برد از زلف تو بویی
از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین
گر باز کنند از شکن زلف تو تابی
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این می کشد به زورم وان می کشد به زاری
گرت ارادت باشد به شورش دل خلق
بشور زلف که در هر خمی دلی داری
ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی
وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری
بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی
که ماه را بر حسنش نماند بازاری
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست
مرو به باغ که در خانه بوستان داری
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی پوشی
به هتک پرده صاحب دلان همی کوشی
در شکنج سر زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی
وان شکن برشکن قبایل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی
به هر کویی پری رویی به چوگان می زند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی
گویی به چه شانه کرده ای زلف
یا خود به چه آب شسته ای روی
کز روی به لاله می دهی رنگ
وز زلف به مشک می دهی بوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی
خیام نیشابوری
«زلف» در رباعیات خیام نیشابوری
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند
مولوی
«زلف» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایهای
چون به خم دو زلف تست مسكن و جای نفس ما
چو زلف خود رسن سازد ز چههاشان براندازد
كشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرتها
بشنو از ایمان كه میگوید به آواز بلند
با دو زلف كافرت كایمان مبادا بیشما
مشكل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشكلم بیا بیا بیا بیا
مشكل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشكلم باری بیا رویی نما
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
در جنبش اندرآور زلف عبرفشان را
در رقص اندرآور جانهای صوفیان را
بر رخ او پرده نیست جز كه سر زلف او
گاه چو چوگان شود گاه شود گویها
نهلد كسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
سخنم بسته میشود تو یكی زلف برگشا
انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا
زلف برافشان و در آن حلقه كش
حلق دو صد حلقه رباینده را
بشكند آن چشم تو صد عهد را
مست كند زلف تو صد شانه را
بشكند آن روی دل ماه را
بشكند آن زلف دو صد شانه را
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
چو زلف درهمش درهم از آنم
كه بوی او به از مشك و عبیرست
در آن زلفین از آن میپیچد این جان
كه دل زنجیر زلفش را اسیرست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر قدر ما راست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شدست
هر كی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فكر پریشان ننشست
ای كه رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه كه غمگین تو باشم شادست
مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
كه چنین مشك تتاری عبرافشان شده است
بجهم حلقه زلفش گیرم
كه در آن حلقه تماشا خوشكست
امروز غیر توبه نبینی شكستهای
امروز زلف دوست بود كان مشوش است
زان طرههای زلف كمرساز بنده را
كز شهر دررمیدم كهسارم آرزوست
عاشق آن قند تو جان شكرخای ماست
سایه زلفین تو در دو جهان جای ماست
بوی خوش این نسیم از شكن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
حلقه آن جعد او سلسله پای كیست
زلف چلیپا و شش آفت ایمان كیست
صلای چهره خورشید ما كه فردوسست
صلای سایه زلفین او كه جناتست
ماهی و دریا همه مستی كنند
چونك سر زلف تو افتاده شست
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
سر زلفش همیگوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همیگوید كجا پروانه تا سوزد
بیا كامشب به جان بخشی به زلف یار میماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار میماند
بر زلف شب آن غازی چون دلو رسن بازی
آموخت كه یوسف را در قعر چهی یابد
بس عاشق آشفته آسوده و خوش خفته
در سایه آن زلفی كو حلقه و خم دارد
غم نیست اگر ماهش افتاد در این چاهش
زیرا رسن زلفش در دست رسن دارد
بس مست شدست این دل وز دست شدست این دل
گر خرد شدست این دل زان زلف شكن دارد
در چاه زنخدان تو هر جان كه وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید
گه زلف برافشاند و گه جیب گشاید
گلگونه او را بجز از خار مدارید
ز رویت باغ و عبهر میتوان كرد
ز زلفت مشك و عنبر میتوان كرد
ز رویت دسته گل میتوان كرد
ز زلفت شاخ سنبل میتوان كرد
ز هر حلقه از آن زلفین پربند
پر گردن كشان غل میتوان كرد
روی تو به رنگریز كان ماند
زلف تو به نقش بند جان ماند
جمعیت جانهای خرم
در سایه آن دو زلف درهم
ای شب شمران اگر شمارست
باری شب زلف او شمارید
گر یكی شاخی شكستم من ز گلزاری چه شد
ور ز سرمستی كشیدم زلف دلداری چه شد
مشك و عنبر گر ز مشك زلف یارم بو كند
بوی خود را واهلد در حال و زلفش بو كند
چون ببیند عشق گوید زلف من سایه فكند
وانگهی عاشق در این دم مشك و عنبر بو كند
دل به پیش روی او چون بایزید اندر مزید
جان در آویزان ز زلفش شیوه منصور بود
مشك گفتم زلف او را زین سخن بشكست زلف
هندوی زلفش شكسته رو به تركستان نهاد
به دو چشم نرگسینت به دو لعل شكرینت
به دو زلف عنبرینت كه كساد عنبر آمد
چون خیال شكن زلف تو در دل دارم
این شكسته دلم از عشق شكن مینرود
جانم از غمزه تیرافكن تو خسته نشد
زانك جز زلف خوشت را زره و خود نكرد
شاخ شاخست دل از رنگ سر زلف خوشش
تا چرا بند چنان موسی سر شانه برد
هندوی شب سر زلفین ببرد ز طمع
زلف او گر بفشانید عبربیز كنید
بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همیدواند
دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازیش لولیكان آمدند
دل ز شب زلف تو دید رخ همچو روز
زین شب و روز او نهان همچو سحر میرود
باد صبا میوزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیك صبا را كه دید
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیك كوشش میكن كه كوششت بپزاند
برای مغز سخن قشر حرف را بشكاف
كه زلفها ز جمال بتان حجاب كند
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفتهست
خراب و مست و لطیف و خوش و كش و آزاد
یاد كن آن را كه یكی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
ای كافر زلف تو شاه حشم زنگی
فریاد كه ایمان شد اندر سر تو كافر
یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر
یك شب این دیوانه را مهمان آن زنجیر كن
ور بژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
چون یكی باشم كه زلفم صد هزاران ظلمتست
چون دو باشم چونك ماه روشنم این الفرار
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانهام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
قامت عرعریت قامت ما دوتا كرد
نادری ذقن و زلف چو زنار مگیر
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر كشد عشوه هندو مخر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر كشد عشوه هندو مخر
چشم تو چون رهزند ره زده را ره نما
زلف تو چون سر كشد عشوه هندو مخر
كافریهای زلف كافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمانتر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
كه چون ماهی در این شستم من امروز
سودای عشق لولی دزد سیاه كار
بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز
گر ایمان آورد جانی به غیر كافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر كفر و ایمانش
پریشان باد زلف او كه تا پنهان شود رویش
كه تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
ولیكن سخت میترسم از آن زلف سیه كاوش
كه بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
زلفی كه به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشك نهان دارد زنهار بشوریدش
در شام دو زلف او صد صبح نهان بیشست
هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوریدش
گم گشت دل مسكین اندر خم زلف او
باشد كه بدید آید بسیار بشوریدش
كافر زلف وی آن را كه ز راهش ببرد
كفر آید بر او جانب ایمان كشدش
آن دو زلف كافر خود را بگو
كای یگانه اهل ایمان را مكش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش دركش در این میانش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ور نه كجا رسد كس در حد و در شمارش
روی چو ماهت روی چو ماهت بست گرو دی با مه و اختر
گشت گروگان گشت گروگان ماه و سما را زلف سیاهش
رو رو كه نهای عاشق ای زلفك و ای خالك
ای نازك و ای خشمك پابسته به خلخالك
با مرگ كجا پیچد آن زلفك و آن پیچك
بر چرخ كجا پرد آن پرك و آن بالك
دل ز حلقه دین گریزد زانك هست
حلقه زلفین خوبان جای دل
من به شهی رسیدهام زلف خوشش كشیدهام
خانه شه گرفتهام گر چه چنین پیادهام
ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
كنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم
مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم
چو شام زلف او خواهم چه سود از شام و شاماتم
در آن زلفین آن یارم چه سوداها كه من دارم
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
كه جز آن جعد و گیسو را نمیدانم نمیدانم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
كز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان كه به صحرای دمشقیم
چه عالمهاست در هر تار مویت
بیفشان زلف كز عالم گسستم
چو خسرو زلف شیرینان گرفتم
اگر قصد یكی فرهاد كردم
اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف كافرت ایمان ندارم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
یكی كف خاك گوید زلف بودم
یكی كف خاك گوید استخوانم
جز از لب لعل جان ننوشم
غیر سر زلف او نگیرم
هر صبح بر آن دو زلف مشكین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
همچون شكن دو زلف خوبان
نادیده مصاف ما شكستیم
سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش می شمریم ما چه دانیم
چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خویش
پیش مشك افشان او شاید كه جان قربان كنیم
آن سر زلفش كه بازی می كند از باد عشق
میل دارد تا كه ما دل را در او پیچان كنیم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم
جز عشقت نپذیرم جز زلف تو نگیرم
كه در این عهد چو تیرم كه بر این چنگ چو تارم
من چو در سایه آن زلف پریشان جمعم
لازمم نیست كه من راه پریشان بكشم
گر سر زلف چو چوگانش مرا دور كند
همچنین سجده كنان تا بن میدان بكشم
جز ز فتان دو چشمت ز كی مفتون باشیم
جز ز زنجیر دو زلفت ز كی مجنون باشیم
مشتری وار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
در سر زلف سعادت كه شكن در شكن است
واجب آید كه نگونتر ز سر شانه شویم
بوی زلف مشكبار روح قدس
همچو جان اندر بدن می آیدم
صد هزاران ممن توحید را
بسته آن زلف كافر می كنم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش كان مست كرد مستم
ای طبلهام پرشكرت من طبل دیگر چون زنم
ای هر شكن از زلف تو صد نافه و عطار من
خواهی بگو خواهی مگو صبری ندارم من از او
ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من
تا غمزهات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خیز كلاه كژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه كن
هر كی پری طلب كند چهره خود بدو نما
هر كی ز مشك دم زند زلف گشا كه همچنین
ز چشم روز می ترسم كه چشمش سحرها دارد
ز زلف شام می ترسم كه شب فتنه است و آبستن
زان روز من مسكین بیعقل شدم بیدین
زان زلف خوش مشكین ما را تو چلیپا كن
از بهر دل ما را در رقص درآ یارا
وز ناز چنین می كن آن زلف كمند ای جان
ای طره پربندت بگشاده گرهها را
این یك گره دیگر بر زلف مشوش زن
ما را تو كجا یابی گر موی به مو جویی
چون در سر زلف او گشتهست مكان من
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشكین
از خون مسلمانان در ساغر رهبان كن
وز كافر زلفینت ویرانی دین می كن
وگر بیدار كردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها كن
تو را زلفی است به از مشك و عنبر
تو ده كل را كلاهی ای برادر
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی كنیم اینك رسن
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای كه كفرت همچنان و ای كه ایمان همچنین
اشتهای مشك و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقههای زلف خود را زو برافشان همچنین
زیر جعد زلف مشكش صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن
روی او فتوی دهد كز كعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی كند كاینك رسن بازی رسن
باد می زد نرم نرمك بر كنار زلف او
بوی مشك و بوی عنبر می رسید از هر شكن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یار
چون چراغ روشنی كز وی تو برگیری لگن
چند گفتیم پراكنده دل آرام نیافت
جز بر آن زلف پراكنده آن شاه زمن
داد ایمان داد زلف كافرت
یك سر مویی ز كفر ایمان مكن
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر كن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر كن
جانا بیار باده و بختم بلند كن
زان حلقههای زلف دلم را كمند كن
جانا به حق آن شب كان زلف جعد را
در گردنم درافكن و سرمست میكشان
تا جان باسعادت غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامكان
پرده خوبی تو شقه زلف تو است
ور نه برون تافتی نور تو ای خوش ذقن
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
كه مشك بارد تا وارهی ز كافوران
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زلف خوشت یك سلسله كن
از دو پراكنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من
ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یك موی او
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
با كی حریف بودهای بوسه ز كی ربودهای
زلف كه را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
گران جانی مكن ای یار برگو
از آن زلف و از آن رخسار برگو
ای بسا فكرت باریك كه چون موی شدهست
وز سر زلف خوش یار ندارد سر مو
قدم آیینه حادث حدث آیینه قدمت
در آن آیینه این هر دو چو زلفینش بپیچیده
با آن مه بینقصان سرمست شده رقصان
دستی سر زلف او دستی می بگرفته
من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست
احسنت زهی شاهد شاباش زهی باده
از عشق شب زلفت آن ماه گدازیده
وز پرتو رخسارت خورشید فغان كرده
چو زلفین ار فروسو میكشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
خدا با توست حاضر نحن اقرب
در آن زلفی و بیآگه چو شانه
ولی زان زلف شانه زنده گردد
بخوان قرآن نسوی تا بنانه
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
ای ز هندستان زلفت رهزنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری
ای تو در نیك و بد دور زمان پیچیده
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گر چه كردم من بیان از سلسله
آن حلقههای زلفت حلق كه راست روزی
ای ما برون حلقه گردن دراز كرده
كارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشكل
شوریده زلف خود را بر كار مشكلم نه
چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت
همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه
طبعی كه لاف زلف مطرا همیزدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
چو شانه زلف تو را دید شد هر انگشتش
دلیل و آلت تهلیل همچو سبابه
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
كه شرم بادت از آن زلفهای آشفته
صلاح دین تو چو ماهی و فارغی زین شرح
كه فارغ است سر زلف حور از شانه
نقشی است بیمثل آن رخش پرنور پاك خالقش
زلفی است مشكین طرهاش یا طیلسان احمدی
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده كش
گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری
آن سر زلف سركشت گفته مرا كه شب خوشت
زین سفر چو آتشت كی تو بدین وطن رسی
آن صنم لطیف تو گر چه كه شد حریف تو
دست به زلف او مبر هان كه قرابه نشكنی
دست دراز كردمیگوش فلك گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به كفم سپاریی
گهی از زلف خود داده به ممن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
نمود آن زلف مشكینش كه عنبر گشت مسكینش
زهی مشك و زهی عنبر چه شیرین است بیخویشی
شه من گفت كاین مجنون بجز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمیدانی
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
به غیر ناطقه غیرت نبودت هیچ بدگویی
نبودستت بجز هم مشك زلفین تو غمازی
بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش كه ای زیبا اغا پوسی
ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشكل
میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
آن زلف مسلسل را گر دام كنی حالی
در عشق جهانی را بدنام كنی حالی
این بوی كه از زلف آن ترك خطا آمد
در مشك تتاری نی در عنبر و لادن نی
بربند در خانه منمای به بیگانه
آن چهره كه بگشادی و آن زلف كه بربستی
ای بر سر هر سنگی از لعل لبت نوری
وز شورش زلف تو در هر طرفی سوری
در زلف چو چوگانت غلطیده بسی جانها
وز بهر چنان مشكی جان عنبر حیرانی
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی آواز چه لرزانی
با لعل تو كی جویم من ملك بدخشان را
چاه و رسن زلفت والله كه به از جاهی
ایمان ز سر زلفت زنار عجب بندد
كز كافر زلف خود یك پیچ تو بگشایی
جان گفت كه ای فردم سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی عاشق كش سودایی
واجب كند ای دوست كه آرم به صد اخلاص
در سایه زلف تو مناجات افندی
ای مریم جان گر تو نهای حامل عیسی
زان زلف چلیپا پی زنار چرایی
زان شب كه سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نكردی
یك عالم و عاقل به جهان نیست كه او را
دیوانه آن زلف چو زنجیر نكردی
خورشید رخت با زحل زلف سیاهت
صد بار قران كرد و تو تأثیر نكردی
بیا ای زلف چوگان حكم داری
كه چون گویم در این میدان فكندی
قضا آمد بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی
بیا ای زلف چوگان حكم داری
كه چون گویم در این میدان فكندی
تو را زلفی است به از مشك و عنبر
تو ده كل را كلاهی ای برادر
چون دین نشود مشوش و ایمان
زان زلف مشوش چلیپایی
از بهر نسیم زلف جعدت
یكتا زلفی كه جز دو تا نی
زلف كفر و روی ایمان را چرا درساختی
ز آنك قصد ممن و ترسا و كافر داشتی
دشمن اسلام زلف كافرت ما را بگفت
دور شو گر ممنی و پیشم آ گر كافری
ما دوسر چون شانهایم ایرا همیزیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی
بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش
میكند آن زلف عنبر مشك و عنبرساییی
خنك آن دم كه ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر كه در چه ذوقم تو چنین شكر چرایی
روی چون آتش از آن داد كه دلها سوزی
شكن زلف بدان داد كه دلها شكنی
سلسله زلفی كه جان مجنون او است
میل دارد با شكسته شانهای
آن نافههای آهو و آن زلف یار خوش خو
آن را تو در كمی جو كان نیست در فزونی
هستی تو از سر و بن در چشم خویش ناخن
زنار روم گم كن در عشق زلف شامی
آن چهره چو آتش در زیر زلف دلكش
گردن ببسته جان خوش در حلقههای دامی
ای حلقههای زلف خوشت طوق حلق ما
سازید مرغ روح در آن حلقه لانهای
ای باد از تكبر پرهیز كن ز مشك
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهای
تا دست و پا نهاد دو زلف تو كفر را
هر دم بمیرد ایمان در پای كافری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
كان بو نه مشك دارد نی زلف عنبری
زلف بتان سلسلهست جانب دوزخ كشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
به ضرب دستش بنگر به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر به هر چه هستش بنگر
خلایق ز تو واله و درهمند
تو چون زلف جعدت چرا درهمی
«زلف» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای در سر زلف تو پریشانیها
واندر لب لعلت شکرافشانیها
آن سایهی تو جایگه و خانهی ما است
وان زلف تو بند دل دیوانهی ما است
از عهد مگو که او نه بر پای منست
چون زلف تو عهد من شکن در شکن است
گفتم که شب دراز خواهم مهتاب
آن شب شب زلف تست و مهتاب رخت
از بادهی او بر کف جان بلبلههاست
در گردن دل ز زلف او سلسلههاست
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست
با توبه همان کند که با من کرده است
چون دانستم که عشق پیوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت
هرچند که لاف آبداری میزد
پیچید بس و تاب زلف تو نداشت
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
در عالم حسن آب زلف تو نداشت
گر باد بر آن زلف پریشان زندت
مه طال بقا از بن دندان زندت
گر حلقهی آن زلف چو شستت نگرفت
تا باده از آن دو چشم مستت نگرفت
آنرا که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
گفتم که سر زلف بریدی گفتا
بسیار سر اندر سر کارش میشد
بیزارم از آن آب که آتش نشود
در زلف مشوشی مشوش نشود
زلفت کفر است و دین رخ چون قمرست
از کفر نگر که دین چه رونق دارد
در بندم از آن دو زلف بند اندر بند
در نالهام از لبان قند اندر قند
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
با زلف چو زنجیر گره بر گرهت
دیوانه کسی بود که عاقل باشد
تا داشتی آفتاب در سایهی زلف
جان بر صفت ذره معلق میزد
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند
در بردن جان بندگان رای زند
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستینها برزد
گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو
دیوانه که زنجیر نخاید چکند
در حلقهی زلف او گرفتار بدیم
در گردن ما کمند دیگر آمد
هر موی زلف او یکی جان دارد
ما را چو سر زلف پریشان دارد
آن زلف سیاه و قد رعناش نگر
شیرینی آن لعل شکرخاش نگر
دل آمد و گفت هست سوداش دراز
شب آمد و گفت زلف زیباش دراز
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
در سایهی زلف تو دمی میخسبم
تو نیز موافقت کنی وقت تو خوش
ای زلف پر از مشک تتاری همه خوش
اندر طلب چو من نگاری همه خوش
ای گنج بیا زود به ویرانهی خویش
وی زلف پریشان مشو از شانهی خویش
دیوانهی آن دو زلف چون زنجیرم
مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم
ماند به سر زلف تو کز بوی خوشت
میآورد عطار ز بیم از در و بام
بر زلف تو گر دست درازی کردم
والله که حقیقت نه مجازی کردم
من در سر زلف تو بدیدم دل خویش
پس با دل خویش عشقبازی چو کردم
تا جان دارم بندهی مرجان توام
دل جمع از آن زلف پریشان توام
تا زلف ترا به جان و دل بنده شدیم
چون زلف بس جمع و پراکنده شدیم
چوگان سر زلف تو گر دست دهد
از جمله جهان گوی ز میدان ببرم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
سر در خاک آستان تو نهم
دل در خم زلف دلستان تو نهم
ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
کیش سر زلف بتپرستش داریم
همچون سر زلف تو پریشان توایم
آنداری و آنداری و ما آن توایم
با چشم تو آهوان چه دارند به دست
ای زلف تو پایبند شیران جهان
با زنگی زلف او در آنور مجوی
اندیشهی باریک چنین پیشه مکن
ترکی که دلم شاد کند خندهی او
دارد به غمم زلف پراکندهی او
آن در سر زلف تو چرا آویزد
وین بر کف پای تو جرا مالدرو
هرگاه که خوشدلی سر از ما بکشد
رامش کند آن زلف خوش سرکش تو
زلف تو که یکروزم از او روشن نه
با خاک برآورد سرو با من نه
از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی
شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی
ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی
پیوسته به زلف عنبر ترسائی
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی
رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی
ای روی ترا پیشه جهانآرائی
وی زلف ترا قاعده عنبر سائی
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
ابروی کمان و تیر مژگان داری
لطفی که مرا شبانه اندوختهای
امروز چو زلف خود پس انداختهای
زلف شب را گره گره بگشائی
چشمت مرسا که سخت بیهمتائی
فردوسی
«زلف» در شاهنامه فردوسی
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب
ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج
به دیبای رومی بیاراستند
سر زلف برگل بپیراستند
دهانش به تنگی دل مستمند
سر زلف چون حلقهی پایبند
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فگندست گویی گره بر گره
دو رخساره چون لاله اندر سمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش سراسر شکن
پریچهرگان پیش خسرو بپای
سر زلفشان بر سمن مشکسای
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
سر زلف را تاب داده به خم
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)
ندارد جز از دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن
پدید آمد آن تودهی شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
چوشمع جهان شد بخم اندرون
بیفشاند زلف شب تیره گون
یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
چو پیداشد آن فرخورشید زرد
به پیچید زلف شب لاژورد