غزل شماره ۱۶۴۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
روز آن است كه ما خویش بر آن یار زنیم
نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم
مشتری وار سر زلف مه خود گیریم
فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم
اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا
همه بر جیب گل و جعد سمن زار زنیم
نفسی كوزه زنیم و نفسی كاسه خوریم
تا سبووار همه بر خم خمار زنیم
تا به كی نامه بخوانیم گه جام رسید
نامه را یك نفسی در سر دستار زنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید كه دو سه زخمه بر آن تار زنیم
وقت شور آمد و هنگام نگه داشت نماند
ما كه مستیم چه دانیم چه مقدار زنیم
خاك زر می شود اندر كف اخوان صفا
خاك در دیده این عالم غدار زنیم
می كشانند سوی میمنه ما را به طناب
خیمه عشرت از این بار در اسرار زنیم
شد جهان روشن و خوش از رخ آتشرویی
خیز تا آتش در مكسبه و كار زنیم
پاره پاره شود و زنده شود چون كه طور
گر ز برق دل خود بر كه و كهسار زنیم
هله باقیش تو گو كه به وجود چو توی
سرد و حیف است كه ما حلقه گفتار زنیم

آتشاسراراقبالباقیجامجعدجهانحلقهخماردیدهزلفسبوسمنصباعشرتمستچنگگلشن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید