غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«باقی» در غزلستان
حافظ شیرازی
«باقی» در غزلیات حافظ شیرازی
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می بینم
می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفشانم عمر باقی
سعدی شیرازی
«باقی» در غزلیات سعدی شیرازی
تا باقی عمر بر چه آید
بر باد شد آن چه رفت هیهات
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستاده ام به غرامت
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی
چه کنم قصه این غصه کنم در باقی
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی
وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی
چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان
تا در هوای جانان بازیم عمر باقی
خیام نیشابوری
«باقی» در رباعیات خیام نیشابوری
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
این کهنه جهان بکس نماند باقی
رفتند و رویم دیگر آیند و روند
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی
مولوی
«باقی» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل كاین علت آمد وان دوا
این باد اندر هر سری سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر
مر صابران را میرسان هر دم سلامی نو ز ما
چون قطرهای بنمایدت باقیش معلوم آیدت
ز انبار كف گندمی عرضه كنند اندر شرا
كفی چو دیدی باقیش نادیده خود میدانیش
دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا
آمد شراب آتشین ای دیو غم كنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
درآ در گلشن باقی برآ بر بام كان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
كه از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
كه به گوید حدیث قاف عنقا
نمییارم بیان كردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما
كه باقی غزل را تو بگویی
به رشك آری تو سحر سامری را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
در خانه دل همیرسانند
آن ساغر باقی هنی را
دیدهات را چون نظر از دیده باقی رسید
دیدهات شرمین شود از دیده فانی چرا
ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو
رشك نور باقیست صد آفرین این نار را
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو
كه درآكند به گوهر دهن فاتحه خوان را
گر چه صورت مرد جان باقی بماند
در عنایتهای بسیار قضا
بیار ساقی باقی كه جان جانهایی
بریز بر سر سودا شراب حمرا را
چو اندكی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر كن به خوی و خلق خدا
دهان پرست سخن لیك گفت امكان نیست
به جان جمله مردان بگو تو باقی را
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلا
كه لحظه لحظه برآری ز عربده عللا
رو بر ساقی و شنو باقیش
تات بگوید به زبان بقا
من شدم از دست تو باقی بخوان
مست شدم سر نشناسم ز پا
خاموش و باقی را بجو از ناطق اكرام خو
فالفهم من ایحائه من كل مكروه شفا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن یا محسن احسانا احسانا
آن حریفان چو جان و باقیان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
عقلم برفت از جا باقیش را تو فرما
ای از درت نرفته كس ناامید و غایب
اگر یك روز باقی باشد از دی
زمین لب بسته است و گل نهفتهست
در این كو كدخدا شاهی است باقی
فرو روبیده این كو را ز آفات
باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست
گفت آن كاین دم پذیرد كی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن كز خدا مست آمدست
لیك شرطی كن تو با خود تا كه شرطی نشكنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست
آنك باشد بر زبانها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنك در دل حاصلست
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی
همه دیدار كریمست در این عشق كرامت
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار كه زین سانم آرزوست
عشقست و عاشقست كه باقیست تا ابد
دل بر جز این منه كه بجز مستعار نیست
به باد و بود محمد نگر كه چون باقیست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت میكنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت میكنند
در خوردنم ذوقی دگر در رفتنم ذوقی دگر
در گفتنم ذوقی دگر باقی بر این سان میرود
از خاك روزی سر كند آن بیخ شاخ تر كند
شاخی دو سه گر خشك شد باقیش آبستان شود
بستان ز شاه ساقیان سرمست شو چون باقیان
گر نیم مست ناقصی مست تمامت میكند
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو
زو پرس خبرها را كو كان خبر آمد
وان كس كه هوا را هم داند كه چه بیچارست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
رطلی ز می باقی كز غایت راواقی
هر نقش كه اندیشی در دل به تو بنماید
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
باقیش مگو درون دل میدار
آن به كه سخن در آن وطن گردد
آن رشته نور غیب باقیست
كانست لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق كان خلاصهست
آن باقی ماند تا به آباد
این غزل كوتاه كردم باقی این در دل است
گویم ار مستم كنی از نرگس خمار خود
از شراب صرف باقی كاسه سر پر كنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی كنید
دو سه بیت ماند باقی تو بگو كه از تو خوشتر
كه ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد
جان و دل را چو به پیك در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند
باقیان در لحدند و همه جنبان شدهاند
زانك زنده نتواند گرو زندان شد
من دهان بستم تو باقی را بدان
كاین نظر با آن نظر آمیختند
تا قیامت ساقی باقی عشق
جام بر كف سوی ما آینده باد
نور باقیست كه آن نور خدا است
نور فانی صفت جسم و جسد
هین خمش كز پی باقی غزل
شاه گوینده ما میآید
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید
باقیش عشق گوید با تو نهان ز من
ز اصحاب كهف باش هم ایقاظ و رقود
آنك تواضع كند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
ز عید باقی این عید آمدهست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید
بس است باقی این را بگویمت فردا
شب ار چه ماه بود نیست بیظلام و سواد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
كسی كه ساقی باقی ماه رو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
كسی كه ساقی باقی ماه رو دارد
هزار جان طلبید و یكی ببردم پیش
بگفت باقی گفتم بهل كه وام بود
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
كسی كه ساقی باقی ماه رو دارد
صفای باقی باید كه بر رخت تابد
تو جندره زده گیر این صفا چه سود كند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله كور و كر میرند
گفتا كه خطاب تو هم باقی این برفست
تا برف بود باقی غیبست گل احمر
اگر خواهی عطای رایگانی
ز عالمهای باقی ملك بسیار
خداوند خداوندان باقی
كه نبودشان به مخدومیش انكار
خود بخت تویی و زندگی تو
باقی نامی و لاف و آزار
مرحبا ای جان باقی پادشاه كامیار
روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
عاشقان بوالعجب تا كشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه كار
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه كار
ای آفتاب باقی وی ساقی سواقی
وی مشرب مذاقی آنی و چیز دیگر
بنده آن ساقیم تا به ابد باقیم
عالم ما برقرار عالمیان برگذر
وگر خراب شوم من بود رگی باقی
چو جغد هل كه بگردد در این خراب دیار
الرب هو الساقی و العیش به باقی
و السعد هو الراقی یا خایف لا تحذر
خلیل آن روز با آتش همیگفت
اگر مویی ز من باقیست درسوز
هر آنچ از فقر كار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش
باقی غزل مگو كه حیفست
ما در گفتار و دوست خاموش
همچنین تو دم به دم آن جام باقی میرسان
تا شویم از دست و آن باقی تو دانی شاد باش
گرت بیند زندگانی تا ابد باقی شود
ورت بیند مرده هم داند كه جانی شاد باش
جان و سر تو كه بگو باقیش
كه دهنم بسته شد از اشتیاق
باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت رو شب و فردا تعال
گفتم عشق را شبی راست بگو تو كیستی
گفت حیات باقیم عمر خوش مكررم
دوش چه خوردهای بگو ای بت همچو شكرم
تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم
شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
كاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی آهسته كه سرمستم
باقیش بگو تو هم زیرا كه ز بحر توست
درهای معانی كه در رشته دم سفتم
باقیش بفرما تو ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب یعنی كه گهر دارم
هر رنج كه دیدهست او در رنج شدیدست او
محو است كه عید است او باقی دهل و لم لم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم كه ما بسته دهانیم
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
كه بر تو ختم شد والله اعلم
به اقبال دوروزه دل نبندیم
كه در اقبال باقی كامكاریم
ز من چون شمع تا یك ذره باقی است
نخواهد بود جز آتش مقامم
خامش كردم بگو تو باقی
كز گفت و شنود خود نفورم
بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما كه یار دردیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم كاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان كنیم
هله باقیش تو گو كه به وجود چو توی
سرد و حیف است كه ما حلقه گفتار زنیم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بكشی جای دگر می نروم
عیش باقی شد مرا آن جا كه من
از برای عیش كردن می روم
منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم
منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم
باقی فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود كه بر شاهدی زدیم
بشنو ز شمس مفخر تبریز باقیش
زیرا تمام قصه از آن شاه نستدیم
من نیم كاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت كودنم
نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است
نه كهربام تویی گر مثل پر كاهم
بیار ناطق كلی بگو تو باقی را
ز گفتنم برهان من خموش برهانم
ایمنیم از خمار مرگ ایرا
می باقی بیخمار خوریم
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
هست این سخن را باقیی در پرده مشتاقیی
پیدا شود گر ساقیی ما را كند بیخویشتن
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل كل بو نبرد چه جای من
ز مردم آن به كار آید كی زنده می شود در تو
و باقی تن غباری دان كه پیدا می شود از طین
زین مذهب كژ مستم بس كردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو می خوان
جز دلق دو صدپاره من پاره كجا گیرم
باقی قماشت كو ای دلق كشان من
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
اندر این آویختن كمتر كراماتی كه هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
آن می باقی بود اول كه جان زاید از او
پس دروغ است آنك می جان است كان ثانی است آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح كان فانی است آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
كز جوار كیمیا آن مس زر كانی است آن
لیك باقی وصفها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا كی شود داخل بدن
چو تویی آب حیاتی كی نماند باقی
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشكن
خواهی درخت طوبی نك شمس حق تبریز
خواهی تو عیش باقی در ظل آن شجر كن
باقیش برنویسد آن شهریار لوح
نقاش چین بگوید تو نقشها مچین
سنت نیكو است این چارق با پوستین
قبله كنش بهر شكر باقی از ایثار بین
باده كشیدی ولیك در قدحت باقی است
حمله دیگر كه اصل جرعه باقی است آن
باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو زهره تابان
چشم منی تو گوش منی تو
این دو بگفتم باقی میدان
ای عجب گویم دگر باقیات این خبر
نی خمش كردم تو گوی مطرب شیرین زبان
برو باقی از ساقی من بجوی
كز او یافت شیرینی افسون من
باقیش مگو تا روز دگر
تا دل نپرد از مصدر من
ساقی باقی است خوش و عاشقان
خاك سیه بر سر این باقیان
باقی عمر از تو نخواهم برید
حلقه به گوش توام و مرتهن
دغل بگذار ای ساقی بكن این جمله در باقی
كه صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
بصیرتها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
دهان پرقند و پرشكر تو خود باقیش را برگو
بگو آن مه مرا باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان و میرو
هله دلدار بخوان باقی این بر منكر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
هله باقی غزل را ز شهنشاه بجوی
همگی گوش شو اكنون سوی گفتار مرو
ز آنك قربانها همه باقی شوند
در هوای عید بیپایان تو
ای باقی و بقای تو بیروز و روزگار
شد روز و روزگار من اندر وفای تو
ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
به خدا خوب ساقیی كه وفادار و باقیی
به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو
تو بگو باقی غزل كه كند در همه عمل
كه تویی عشق و عشق را نبود هیچ كس عدو
چون دوش اگر بیخویشمی از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بیخویشتن گویان شده
نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی
والله كه غلط گفتم نی نی همه ما را ده
امروز می باقی بیصرفه ده ای ساقی
از بحر چه كم گردد زین یك دو سه پیمانه
ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
شمس تبریزی چو كان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عكس آن برخاسته
چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان
دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده
در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را
در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو كباب قوتی همچو شراب شادهای
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران كن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانهای ساقی
مثال كشتنش باشد چو انگوری كه كوبندش
كه تا فانی شود باقی شود انگور دوشابی
الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی
منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا
به گویایی افیغومی به ناگویا اغا پوسی
این صورت تن رفته و آن صورت جا مانده
ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی
من كردم خاموش تو باقیش بفرما
ای جان اشارات و عبارات افندی
دلم گوید كه ساقی را تو میگو
كه جانم مست آن باقی است باری
درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان كالجوابی
باقیش مجیب هر دعا گوید
كز وی تو اجابت دعا دیدی
باقی غزل ورای پرده
محجوب ز تو كه در ملالی
جانی چو تو باشد این جهان را
باقی بود این جهان فانی
رخ بر رخ ما نهاد آن شه
و آن باقی را تو خود بدانی
گر خنب ببسته است پیش آر
باقی شبانه چند خسبی
ماندم ز تمام كردن این
باقیش تو بگو بر این نشانی
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
و جوار ساقیات و سواق جاریات
تو بگو باقی این را انا فی سكر سقاتی
شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
اثری كه هست باقی ز ورای وهم اكنون
برود به آفتابی كه فزود از شراری
این جمله بد بدایت كو باقی حكایت
واپرس از او كه دادت در گوش اشنوایی
اندر حیات باقی یابی تو زندگان را
وین باقیان كیانند دلتنگ زندگانی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
كی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز
براق عشق بكن تیز كه بس لطیف سواری
اگر بگویم باقی بسوزد این عالم
هلا قناعت كردم بس است گفتاری
فروكشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
دهی تو كاله فانی بری عوض باقی
لطیف مشتریی سودمند بازاری
بگو تو باقی این را كه از خمار لبت
سرم گران شد پرسش كه سرگران چونی
خموش زیر زبان ختم كن تو باقی را
كه هست بر تو موكل غیور لالایی
كسی كه باده خورد بامداد زین ساقی
خمار چشم خوشش بین و فهم كن باقی
تو بیار ساقی! ز شراب باقی
كه لطیف خویی، و شه شهیری
این عیش باقی نبود گزافی
بی پر نپرد مرغ هوایی
باقی این را تو بگو، زانك خلق
از تو كنند ای شه من، باوری
فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی
ولا تبق لنا باقی، سوی تصویر مولایی
زین دیك جهان یك دو سه كفگیر بخوردی
باقی، همه دیك آن مزه دارد كه چشیدی
سقیا لك یا ساقی، من نائلك الباقی
لا تسر الی صدری، انی لك یا ساری
«باقی» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای جان جهان جان و جهان باقی نیست
جز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بتپرستی باقیست
گیرم بت پندار شکستی آخر
آن بت که ز پندار برستی باقیست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
اهل دل خاصگان شاهنشاهند
باقی همه هرچه هست خرج راهند
آن خوبی باقی تو ایجان جهان
دل بستد و اندر پی باقیم افتاد
یک موی ز هست او بر او باقی بود
آن موی به چشم فقر زنار نمود
باقی سخنی هست نگویم او را
تو نیز نگوئی و نگفتی هرگز
نیمی دف من به موش دادی همه خوش
باقی به کف بنده نهادی همه خوش
تنها تو خوشی و بس در این هر دو جهان
باقی تبع تواند گشته همه خوش
پیوسته مرید حق شو و باقی باش
مستغرق عشق و شور و مشتاقی باش
لو قسم ذوالهوی علیالعشاق
العشر لهم ولی جمیعالباقی
در آینه وجود کردیم نگاه
مائیم و نمائیم که باقی مائیم
جانها همه غرقهاند در بحر مقیم
یک قطره از او امید و باقی همه بیم
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم
ار ده ببرد چهار ماند باقی
گر باده دهم به شهری و آفاقی
عقلی نگذارم به جهان من باقی
روح یحیی اگر نه باقی بودی
در خون سر او سه ماه کی گردیدی
فردوسی
«باقی» در شاهنامه فردوسی
ز باقی که بد نزد ایرانیان
بفرمود تا بگسلد از میان
ز باقی که بد بر جهان سربسر
همه برگرفتند یک با دگر