غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«اقبال» در غزلستان
حافظ شیرازی
«اقبال» در غزلیات حافظ شیرازی
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
سعدی شیرازی
«اقبال» در غزلیات سعدی شیرازی
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
چون همایم سایه ای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
مولوی
«اقبال» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از رحمه للعالمین اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
با این چنین تابانیت دانی چرا منكر شدند
كاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها
معذور دارم خلق را گر منكرند از عشق ما
اه لیك خود معذور را كی باشد اقبال و سنا
از این اقبالگاه خوش مشو یك دم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یك لحظه شكر میخا
الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را
به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بكرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غیرت چونك جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همیپاید نجستش را
برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
چو عشقش دید جانم را به بالاییست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را
چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و میبوسید دستش را
خورشید پناه آرد در سایه اقبالت
آری چه توان كردن آن سایه عنقا را
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانه ما
چون همیرفتی به سكته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باك نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
دایم اقبالت جوان شد ز آنچ داد
این كف دست جوامردم تو را
صورت اقبال شكرریز گفت
شكر چو كم نیست شكایت چرا
لم تزل سفن الهوی تجری بها مذ اصبحت
فی بحار العز و الاقبال یوما یالها
زهی كر و فر و اقبال بیدار
كه حق بیدار و ما بیدار امشب
ای خواجه یكی سر تو از این بام فروكن
كاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانهست
جانها همه شب به عز و اقبال
در نرگس و یاسمن چریدهست
جان ما با عشق او گر نی ز یك جا رستهاند
جان بااقبال ما با عشق او همزاد چیست
شمس تبریزی قدومت خانه اقبال را
صحن را افروزش است و بام را اندایش است
گر تو نازی میكنی یعنی كه من فرخندهام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
ور زانك نازنینی بیسیم و زر ببینی
چونك عنایت آمد اقبال رایگانست
كاسه ارزاق پیاپی شدهست
كیسه اقبال حرمدان ماست
اقبال خویش آید تو را دولت به پیش آید تو را
فرخ شوی از مقدمش كالصبر مفتاح الفرج
اقبال آبادان شده دستار دل ویران شده
افتان شده خیزان شده كز بزم مستان میرسد
استور را اشكال نه رخ بر رخ اقبال نه
اقبال آن جانی كه او بیمثل و بیاشباه شد
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه كجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد
بسی خرگه سیه باشد در او تركی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
بسیار زمینها كه به تفصیل فلك شد
بسیار یسار از كف اقبال یمین شد
اكنون بزند گردن غمهای جهان را
كاقبال تو چون حیدر كرار درآمد
در هاون اقبال عنایت گهری كوفت
صد دیده حق بین ز دل كور برآمد
همه عمر گذشته بازآید
چو این اقبال جاویدان درآمد
در وهم نبود این سعادت
اقبال نگر كه ناگه آمد
چشم اقبال به اقبال شما مخمورست
این دلیلست كه از عین عیان میآید
هین خموش و از خمول حق بترس
ممن اقبال مرعش چون بود
عقل معقل شبی شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقید رسید
بار دگر آمدیم تا شود اقبال شاد
دولت بار دگر در رخ ما رو گشاد
به حق گلشن اقبال كاندر او مستی
چو گل خموش كه تا بلبلت ثنا گوید
اقبال پیشت سجده كنانست
ای بخت خندان خندان چه باشد
هر كه بهر تو انتظار كند
بخت و اقبال را شكار كند
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر
قهرمانی را كه خون صد هزاران ریختهست
ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر
از جام صاف باده تو خاشاك جسم را
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
بخت و اقبال خاك پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
گنج شد آن خانه ز اقبال شاه
روشن و آراسته زیر و زبر
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
كه تا كمال تو یابد ز آستینش طراز
به اقبال عنایاتت بكش جان را و قابل كن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل كش
به اقبال جوان واگشت جانی
كه راه دین نزد این چرخ پیرش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود
كشید جانب اقبال كام و ناكامش
اگر چه كعبه اقبال جان من باشد
هزار كعبه جان را بگرد تست طواف
ای بده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
وحدت عشقست این جا نیست دو
یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
تا ز اخلاص و ریا بیرون شدم
جان اخلاص و ریا اقبال عشق
گر بگردد آفتاب از ضعف نیست
نقل كرد از جا به جا اقبال عشق
خلق گوید عاقبت محمود باد
عاقبت آمد به ما اقبال عشق
ای جهان را دلگشا اقبال عشق
یفعل الله ما یشا اقبال عشق
من دهان بستم كه بگشادست پر
در دل خلق خدا اقبال عشق
ای صفا و ای وفا در جور عشق
ای خوشا و ای خوشا اقبال عشق
بد دعا زنبیل و این دولت خلیل
مینگنجد در دعا اقبال عشق
میگشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر
سرمستم و آزادم ز ادبارك و اقبالك
میان لشكر هجران كه تیغ در تیغست
سپاه وصل برآرد علم زهی اقبال
هزار گل بنماید كه خار مست شود
هزار خنده برآرد ز غم زهی اقبال
به رغم حرص شكم خوار خوان نهد با دل
هزار كاسه كشد بیشكم زهی اقبال
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
چو عشق دست برآرد سبك شود قالب
دود بگرد فلك بیقدم زهی اقبال
چنانك دی ز جمالش هزار توبه شكست
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
چو صبحدم برسد شاه شمس تبریزی
چو آفتاب جهان بیحشم زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید كرم زهی اقبال
لقاء وجهك فی الهم فالق الاصباح
سقا جودك فی الفقر منتهی الاقبال
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
فلك پیر دوتایی پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
بیایید بیایید به گلزار بگردیم
بر این نقطه اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید كه امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز بر آن یار بگردیم
در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم
بیا ای عشق كاندر تن چو جانی
به اقبالت ز حبس تن برستم
به اقبال دوروزه دل نبندیم
كه در اقبال باقی كامكاریم
عقل عقل و دل دل جان دو صد جان چو تویی
واجب آید كه به اقبال تو بر تن نتنیم
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد
واجب آید كه دو سه زخمه بر آن تار زنیم
اسپ اقبال را ببرم پی
زانك بر پشت عشق زین دارم
هین دف بزن هین كف بزن كاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور ای غمگسار مرد و زن
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در كنف
برداشتم پیش تو كف مخدوم جانم شمس دین
كه بخت من چنان خفتهست كه بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
زهی سال و زهی روز مبارك
زهی خاقان زهی اقبال خندان
چونك قبله شاه یابی قبله اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش بخت را دمساز بین
گر به ظاهر لشكر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر كان دولت جانی است آن
مژده مر كسوه بقا را كز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
خیز كامروز ز اقبال و سعادت باری
طرب اندر طرب است از مدد بوطربان
كعبه اقبال این حلقه است و بس
كعبه اومید را ویران مكن
چو بدیدی رحیل گل پس اقبال چیست ذل
نه كه زنهار او است بس هله زنهار یاد كن
خورشید معینت شد اقبال قرینت شد
مقصود یقینت شد بیشك و گمان برگو
كشیده گوش هشیاران به مستی
زهی اقبال و بخت مستدام او
همه سرسبزی جان تو ز اقبال دل است
هله چون سبزه و چون بید مرو زین لب جو
از لب اقبال و دولت بوسه یافت
این لبان خشك مدحت گوی تو
رزق مرا فراخی از آن چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
شمس الحق تبریز دلم حامله توست
كی بینم فرزند بر اقبال تو زاده
مسلمانان سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم
اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه
ای یار اگر نیكو كنی اقبال خود صدتو كنی
تا بوك رو این سو كنی باشد كه با ما خو كنی
زهی اقبال درویشی زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی
روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
كی دامن و ریش تو به دست عسسستی
دست تو بگیرم دو سه روزی تو همیجوش
تا بار دگر روی ز اقبال نتابی
اقبال كف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی كه سرش از لطف بخاری
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال چه بابرگ و نوایی
آن رفت كه اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال از این بار تو خاری
اندر حرم كعبه اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده وز ناز مكاری
همان اقبال و دولت بین كه دیدی
همان بخت همایون شو كه بودی
به زیر سایه اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و كامكاری
یكی اقبال زفتی یافت جانم
وگر چه شد تنم در عشق زاری
كناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در كناری
ولیكن مرغ دولت مژده آورد
كز آن اقبال میآید بهاری
در پی تو میدود اقبال رو
گر به عرش و گر به مفرش میروی
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد اقبال بینحوسی
به سوی بحر رو ای ماهی و مكش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه در كینی
برو دلا به سعادت به سوی عالم دل
به شكر آنك به اقبال و بخت پیوستی
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دلها و كبر بگذاری
چو یوسف همه فتنه مجلسی
چو اقبال و باده عدوی غمی
«اقبال» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای سبزی هر درخت و هر باغ و گیا
ای دولت و اقبال من و کار و کیا
تا قبضهی شمشیر که آلاید خون
تا آتش اقبال که بالا گیرد
با ساغر اقبال چو کرد او جفتم
سرمست شدم سر بنهادم خفتم
امروز که حاضر است اقبال وصال
گر گول نیم حدیث فردا چکنم
گفتم که به دولتی جهانرا بخورم
اقبال چو یاری نکند من چکنم
من سیر نیم سیر نیم سیر نیم
زیرا که به اقبال تو ادبیر نیم