غزل شماره ۲۰۱۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ای ببرده دل تو قصد جان مكن
و آنچ من كردم تو جانا آن مكن
بنگر اندر درد من گر صاف نیست
درد خود مفرستم و درمان مكن
داد ایمان داد زلف كافرت
یك سر مویی ز كفر ایمان مكن
عادت خوبان جفا باشد جفا
هم بر آن عادت بر او احسان مكن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده‌ایم
در جفا آهسته‌تر چندان مكن
عیش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مكن
ای زلیخا فتنه عشق از تو است
یوسفی را هرزه در زندان مكن
چون سر رندان نداری وقت عیش
وعده‌ها اندر سر رندان مكن
نور چشم عاشقان آخر تویی
عیش‌ها بر كوری ایشان مكن
نقدكی را از یكی مفلس مبر
از حریصی نقد او در كان مكن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر ز رهبانان مكن
شمس تبریزی یكی رویی نمای
تا ابد تو روی با جانان مكن

تبریزجانانجفاخندانرندانزلفعاشقعشقعیشچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید