غزل شماره ۱۲۶۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه می‌فتد از این سو گه می‌فتد از آن سو
آن كس كه مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش دركش در این میانش
اندیشه‌ای كه آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پرزر كنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوه‌هاش یا رب تا با كیست آنش
این صورتش بهانه‌ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش

آسماناندیشهبلبلبهاربهانهجهانحدیثدهانزلفعشقمستنرگسنگارچشمگلستان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید