غزل شماره ۱۹۵۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
روی او فتوی دهد كز كعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی كند كاینك رسن بازی رسن
عقل گوید گوهرم گوهر شكستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شكست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را كه دلبر دست در خونش كند
این نه بس بت را كه باشد چون خلیلش بت شكن
هر كه را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر كه را گفت آن مایی وارهید از ما و من
آن لبی كانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم كان نگنجد در دهن
هر كه صحرایی بود ایمن بود از زلزله
هر كه دریایی بود كی غم خورد از جامه كن
كی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش
اهرمن گر ملك بستد اهرمن بد اهرمن
گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است
پرده بود انگشتری كای چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است
شمع كی بدنام شد گر نور او بستد لگن

بستانجامرحمتزلفشمعصحراعشقعقلفتویچشمگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید