تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی
بده وام جان گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه اگر مفلسی
غریبان برستند و تو حبس غم
گه از بیكسی و گه از ناكسی
در این راه بیراه اگر سابقی
چو واگردد این كاروان واپسی
لطیفان خوش چشم هستند لیك
به چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی كه صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار چون كركسی
نهای شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و زر و مغرسی
برو سوی جمعی چو در وحشتی
بیفروز شمعی چرا مغاسی
چو استارگان اندر این برج خاك
گهی گنسی و گهی خنسی
خمش كن مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی تو خود اطلسی