غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«غریب» در غزلستان
حافظ شیرازی
«غریب» در غزلیات حافظ شیرازی
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
می نماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب هست
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
ای دلیل دل گمگشته خدا را مددی
که غریب ار نبرد ره به دلالت ببرد
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی آید
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
چندان که گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
جان ها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز در این شهر که نامی داری
عجیب واقعه ای و غریب حادثه ای
انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی
دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
به سان باده صافی در آبگینه شامی
سعدی شیرازی
«غریب» در غزلیات سعدی شیرازی
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
بیچاره مانده ام همه روزی به دام او
و اینک فتاده ام به غریبی که کام اوست
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
می کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می کند
غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو
غریب نیست که در شهر ما مقام کنند
ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
قارون اگر به خیل تو آید گدا رود
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریبست جوش
یا غریب الحسن رفقا بالغریب
خون درویشان مریز ای محتشم
بهل تا در حق من هر چه خواهند
بگویند آشنایان و غریبان
غریبی سخت محبوب اوفتاده ست
به ترکستان رویش خال هندو
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
مولوی
«غریب» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این كی بود شرط وفا
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامكان
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
حسن غریب تو مرا كرد غریب دو جهان
فردی تو چون نكند از همگان فرد مرا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دل آواره را
چو مرا به سوی زندان بكشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
بس غریبی بس غریبی بس غریب
از كجایی از كجایی از كجا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا
چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
با همه بشنو كه بباید شنود
قصه شیرین غریبانه را
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
خواهم كه شرح گویم میلرزد این دلم
زیرا غریب و نادر و بیما و بیمنیست
چون باشد آن درخت كه برگش تو دادهای
چون باشد آن غریب كه همسایه هماست
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
كه تو غریب مهی و غریب اركانت
وان جان غریب در تظلم
مینالد و ترجمان ندارد
ای مرغ غریب پربریده
بر جای دو پر چهار آمد
ارمغانهای غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی میكند
خموش كن كه سخن را وطن دمشق دلست
مگو غریب ورا كش چنین وطن باشد
نه كه مهمان غریبم تو مرا یار مگیر
نه كه فلاح توام سرور و سالار مگیر
اندر چمن ز غیب غریبان رسیدهاند
رو رو كه قاعدست كه القادم یزار
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب
تا جگر او كشید شربت موفور خویش
همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف
ای ظریف جهان سلام علیك
ای غریب زمان سلام علیك
آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان كنیم
گرد غریبان چمن خیزید تا جولان كنیم
همچون غریبان چمن بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان كنیم
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
كنون عزم لقا دارم من اینك رخت بربستم
رسیدند طبیبان ز ره دور غریبان
غریبانه نمودند دواها كه ندیدیم
ای خواجه بفرما به كی مانم به كی مانم
من مرد غریبم نه از این شهر جهانم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به كس
زانك من جان غریبم این سرایی نیستم
چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون در این جا بیقرارم آخر از جاییستم
چون از این جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون در این جا بیقرارم آخر از جاییستم
مكن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره كه تمنای تو دارم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم
سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
از درد چاره نیست چو اندر غریبییم
وز گرد چاره نیست چو در خاكدان رویم
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام
دل غریب بیابد ز نامه شان آرام
ز كوه قافم من كه غریب اطرافم
به صورتم چو كبوتر به خلق عنقایم
دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان
كه دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
همه مولای عقلند این غریب است
كه عقل آمد كه من مولای مستان
هر جان به ولایتی و شهری
آواره شدند چون غریبان
در غریبستان جان تا كی شوی مهمان خاك
خاك اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
ز عقیق جام داری نمكی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شكار مستان
تو در جهان غریبی غربت چه میكنی
قصد كدام خسته جگر میكنی مكن
دل تو غریب و غم او غریب
نیند از زمین و نه از آسمان
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
همه زیر و زبر ز تو همگان بیخبر ز تو
چه غریب است نظر به تو چه خوش است انتظار تو
آن یار غریب من آمد به سوی خانه
امروز تماشا كن اشكال غریبانه
گهی از دور دور استاده باشی
كه من مرد غریبم در نظاره
هلا برجه كه ان الله یدعوا
غریبی را رها كن رو به خانه
این عشق همچو روح در این خاكدان غریب
مانند مصطفاست به كفار آمده
چون به غریبی بروی فرجه كنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
ای كه غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
ور ز آنك نیایی بكشیمت به سوی خویش
كز حلقه مایی نه غریبی نه غرابی
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری
لیك این سودا غریب آمد به عالم نادری
رو رو ای جان سبك خیز غریب سفری
سوی دریای معانی كه گرامی گهری
تو ز دیوی نرهی گر ز سلیمان برمی
وز غریبی نرهی چون ز وطن بگریزی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی
آمد غریبی از ره مهمان مهتری شد
مهمانیی بكردش باكار و باكیایی
هر شب غریب گفتی نیكو است این ولیكن
مهمانیت نمایم چون شهر ما بیایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد
ای مرغ روح وقت نیامد كه برپری
خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
دور بگردان كه دور عشق تو آمد
خلق كجااند و تو غریب كجایی
عنایتیست ز جانان چنین غریب كرامت
ز راه گوش درآید چراغهای عیانی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبریی و بدیع انعامی
چنین چنین به تعجب سری بجنبانید
كه نادرست و غریبست درنگر باری
هزار جام سعادت بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری
ایا غریب فلك تو بر این زمین حیفی
ایا جهان ملاحت در این جهان چونی
گه سیهپوش و عصا، كه منم كالویروس
گه عمامه و نیزهی كه غریبم عربی
غریبان برستند و تو حبس غم
گه از بیكسی و گه از ناكسی
چنین خال زیبا كه بر روی توست
پناه غریبی و خال و عمی
مستی و عاشقانه میگویی
تو غریبی و یا از این كویی
آن كه نخرید و آن كه او بخرید
شد پشیمان غریب بازاری
ای كه مستك شدی و میگویی
تو غریبی و یا از این كویی
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
گه سیهپوش و عصایی، كه منم كالویروس
گه عمامه و نیزه در كف كه غریبم عربی
«غریب» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
جان کیست کمینه طفل گهوارهی ما
دل کیست یکی غریب آوارهی ما
یاران غریب را نگهدار مخسب
امشب شب بخشش است زنهار مخسب
ای نادره آنکه زاب و گل بیرون شد
کو چون تو غریب شهریاری دارد
از نادرهگی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک میآید
درها همه بستهاند الا در تو
تا ره نبرد غریب الا بر تو
ای جان غریب در جهان میسازی
روزی دو فتاد مرغزی بارازی
فردوسی
«غریب» در شاهنامه فردوسی
خروشید و بار غریبان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست
بدو گفت نستاو زین در بگرد
تو ایدر غریبی وبیپای مرد
سر انجمن بود بیگانهیی
غریبی دل آزار و فرزانهیی
غریبی همی برگزینی که گنج
نیابی و با او بمانی به رنج
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
ز قیصر ستم بر کتایون رسید
که مردی غریب از میان برگزید
غریبان که بر شهرها بگذرند
چماننده پای و لبان ناچرند
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
غریبیم و تنها و بی دوستدار
بشهر کسان در بماندیم خوار
به توران غریبیم و بی پشت و یار
میان بزرگان چنین سست و خوار
مرا مهر هرمزد خوانند گفت
غریبم بدین شهر بییار و جفت