غزل شماره ۱۵۸۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عشوه دادستی كه من در بی‌وفایی نیستم
بس كن آخر بس كن آخر روستایی نیستم
چون جدا كردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی كه دربند جدایی نیستم
من یكی كوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به كس
زانك من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته كه آوه چون كنم
خود بگو من كدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون كنم دریا مرا تا چون برد
غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم كه او خود را نماید بی‌حجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم

اندیشهحجابخداعاشقعشوهغریبوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید