غزل شماره ۱۵۸۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آنك خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم
كوزه‌ها محتاج خم و خم‌ها محتاج جو
در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خمشان را كس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در كوزه فقاع كرد
شد هزاران ترك و رومی بنده و هندوی خم
جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی می كند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب
همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
نزد خم ای جان عمم كه منم خالوی خم
روی از آن سو كن كز این سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم

جادوجهانشرابمستهندو


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید