غزل شماره ۱۲۸۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سری برآر كه تا ما رویم بر سر عیش
دمی چو جان مجرد رویم در بر عیش
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا كه كند مرگ را پیمبر عیش
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
بپرس عیش چه باشد برون شدن زین عیش
كه عیش صورت چون حلقه ایست بر در عیش
درون پرده ز ارواح عیش صورت‌هاست
ز عكس ایشان این پرده شد مصور عیش
وجود چون زر خود را به عیش ده نه به غم
كه خاك بر سر آن زر كه نیست درخور عیش
بگویمت كه چرا چرخ می‌زند گردون
كیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش
بگویمت كه چرا بحر موج در موجست
كیش به رقص درآورد نور گوهر عیش
بگویمت كه چرا خاك حور و ولدان زاد
كه داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش
بگویمت كه چرا باد حرف حرف شدست
كه تا ورق ورق آیی سبك ز دفتر عیش
بگویمت كه چرا شب تتق فروآویخت
كه گرد كست و عروسی بگیرد جا در عیش
بگفتمی سر پنج و چهار و هفت ولیك
به یك دو لعب فرومانده‌ام به شش در عیش

اختربهشتحلقهخدارقصعیشنسیمهستیپیامگردونگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید