غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«گردون» در غزلستان
حافظ شیرازی
«گردون» در غزلیات حافظ شیرازی
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
سری که بر سر گردون به فخر می سودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می شمارم
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
مه جلوه می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو
آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
سعدی شیرازی
«گردون» در غزلیات سعدی شیرازی
آن بار که گردون نکشد یار سبکروح
گر بر دل عشاق نهد بار نباشد
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری
که سعدی را ز روی دوست برخوردار می بینم
افتاده زمین به حضرت او
گردونش به خدمت ایستاده
خیام نیشابوری
«گردون» در رباعیات خیام نیشابوری
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
ور عدل بدی بکارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
مولوی
«گردون» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از عشق گردون متلف بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زودتر بیا
خورشید از رویش خجل گردون مشبك همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون كمین
تیری زدش كز زخم او همچون كمانی شد دوتا
ای هفت گردون مست تو ما مهرهای در دست تو
ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا
چه جای ما كه گردون را چو گاوان در خرس بست او
كه چون كنجد همیكوبد به زیر آسمان ما را
ترنگ و تنتنش رفته به گردون
اگر چه ناید آن در گوش صما
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مركبها
باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را
شكار نسر طایر را به گردون
چو جان جعفری طیار امشب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
آن كس كه به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت
گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
كه عقل دعوی سر كرد و عشق بیسر و پاست
غلغل مستان چو به گردون رسید
كركس زرین فلك پر گرفت
در چاه شب غافل مشو در دلو گردون دست زن
یوسف گرفت آن دلو را از چاه سوی جاه شد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی كه چون من پشت خم دارد
كسی كو خواب میبیند كه با ماهست بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان كاهدان باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند مرا آن كس كه گردون را بگرداند
در خانه جهد عیسی تا وارهد از دشمن
از خانه سوی گردون ناگاه گذر یابد
میخندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانه آن جا را گردون بنگر داند
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
كان معتمد سدره از عرش مجید آمد
وگر بیكار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر كار باشد
مشو غره به ازرق پوش گردون
كه اندر زیر ایزاری ندارد
منور شد چو گردون خاك تبریز
چو شمس الدین در آن میدان درآمد
سرك بر آستان نه همچو مسمار
كه گردون این چنین سر را نساید
یك شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یكی لحظه كجا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یكی لحظه كجا شد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شكسته پا نشستی كه مسافرم نیامد
بره و خوشه گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
ما ز گردون سوی مادون آمدیم
باز ما را سوی گردون بركشید
صاف جانها سوی گردون میرود
درد جانها سوی هامون میرود
جان و دل فرشته جفت هوای حق شد
گردون فرشتگان را زان روی مفرش آمد
ترك فلك گاو را بر سر گردون ببست
كرد ندا در جهان كی به سفر میرود
ز خورشید پرسی كه گردون چه سان بد
ز مه پرس باری كه جوزا چه میشد
دل گردون خلل كند چو مه تو نهان شود
چو رسد تیر غمزهات همه قدها كمان شود
نبود رشك عشق تو بجهد خون عاشقان
چو شفق بر سر افق همه گردون نشان شود
از رخ ماه او چو ابر گشود
هفت گردون ز همدگر بگشاد
شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ كه آسان شد
آورد برون گردون از زیر لگن شمعی
كز خجلت نور او بر چرخ نماند اختر
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز
هم كلید هشت جنت هم برون از پنج و چار
عاشق روی تو را گنبد گردون نكشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشك از او گوهربار
گر چه میكاهم چو ماه از عشق او
گر چه میگردم چه گردون بر قمر
زان عشق همچو افیون لیلی كنی و مجنون
ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر
پرده گردون بدر نعمت جنت بخور
آب بزن بر جگر حور بكش در كنار
تو تیره گردی از شب چو آینه گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ببوسد خاك پایش شیر گردون
بدان لب كه نیالاید به مردار
ای مست ماه روی تو استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عكس بحر دربارش
از او چونست این دل چون كز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش
مه كی باشد با مه ما كز جمال و طالعش
نحس اكبر سعد اكبر گشت بر گردون خویش
آن مه كه هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان كه هست این جان وین عقل مستعارش
باز سعادت رسید دامن ما را كشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
از شرر آفتاب شیشه گردون نكفت
سایه بیسایهای دید دراشكست دوش
بگویمت كه چرا چرخ میزند گردون
كیش به چرخ درآورد تاب اختر عیش
اگر چه كره گردون حرون و تند نمود
به دست عشق وی آمد شكال و افسارش
تا حلقه مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
یكی میرفت در چاهی چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا كردش من این سویم تو لاتعجل
چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را
ببین تو ماه بیچون را به شهر لامكان ای دل
لب ببند ایرا به گردون میرسد
بیزبان هیهای دل هیهای دل
دوران كنون دوران من گردون كنون حیران من
در لامكان سیران من فرمان ز قان آوردهام
از كاسه استارگان وز خون گردون فارغم
بهر گدارویان بسی من كاسهها لیسیدهام
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش بركنم
گردون اگر دونی كند گردون گردان بشكنم
مرا گردون همیگوید كه چون مه بر سرت دارم
بگفتم نیك می گویی بپرس از من اگر باشم
به خرمنگاه گردونی كه راه كهكشان دارد
چو تركان گرد تو اختر چه خرگاهی نمیدانم
كه آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شكر می گوید كه سوزش را همیشایم
مگر من خانه ماهم چو گردون
كه چون گردون ز عشقش بیسكونم
غلام ماست ازرق پوش گردون
غلام خویشتن را چون اسیریم
چرا از جهل بر ما می دوانی
نه گردون را چنین ما می دوانیم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی كردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
گه چو گردون از مه و خورشید اشكم پر كنیم
گر چو خورشید آبها را جمله بیاشكم خوریم
هله ای گنبد گردون بشنو قصهام اكنون
كه چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلح كش نه چو مه نیمه و زیرم
جز از آن روی چو ماهت كه مهش جویان است
دگر از بهر كه سرگشته چو گردون باشیم
والله كشانم او را چندان به گرد گردون
كز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
بار دگر ذره وار رقص كنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم
چه نردبان كه تراشیدهام من نجار
به بام هفتم گردون رسید رفتارم
جان مست گشت از كاس او ای شاد كاس و طاس او
طاسی كه بهر سجدهاش شد طشت گردون سرنگون
عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل كل
گردون چه دارد جز كه كه از خرمن افلاك من
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازیها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
از دست كشاكش من وز چرخ پرآتش من
می گردم و می نالم چون چنبره گردون
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
كه این دم مه گردون روان گشت به میزان
ز گردشهای تو می داند آن كس
كه گردون را بگرداند خمش كن
شنیدم چرخ گردون را كه می گفت
منم یك لقمه از حلوای مستان
نمیبینم تو را آن مردی و زور
كه بر گردون روی نارفته در گور
در گم شدگی رسید جایی
كان جا نه زمین بود نه گردون
خاك را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر
آب روشن آمد از گردون و كردش امتحان
گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ
و اندرآ اندر صف انا لنحن الصافون
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونك بخاری سر من
خاكیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون
چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان
ای عاشق موفق وی صادق مصدق
میبایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن
نشست نقش دعایم به عالم گردون
كجاست گوش نمازی كه بشنود آمین
ز خورشید یك جو چو ظاهر شود
بروبد ز گردون ره كهكشان
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن كو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
بیپای چو روز و شب اندر سفریم ای جان
چون میرسد از گردون هر لحظه تعال تو
به خاك آن هر سه عنصر را كند صید
به گردون میكند آهو شكار او
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد كمر از شیوه تو
دامن گردون پر از در است و مروارید و لعل
جانهای عاشقان چون سیلها غلطان شده
آه عاشق ز چه سوزد تتق گردون را
ز آنك میخیزد آن آتش و آن آهش از او
گاو و بزغاله و بره گردون چرخ
باد ای ماه بتان قربان تو
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی
كه فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره
قمررویان گردونی بدیده عكس رخسارش
خجل گشته از آن خوبی پس گردن بخاریده
برای ماه بیچون را كشیدی جور گردون را
مسلم گشت مجنون را كه عاقل نیست این كاره
به دم در چرخ میآری فلكها را و گردون را
چه باشد پیش افسونت یكی ادراك پوسیده
خوی ملكی بگزین بر دیو امیری كن
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
كو لذت آب و گل و كو آب حیاتی
كو قبه گردونی و كو بام خمیده
كنون درهای گردون برگشادند
كه عاجز شد فلك از ناله و آه
ایا خورشید بر گردون سواره
به حیله كرده خود را چون ستاره
چونك كردم رو به بالا من بدیدم یك مهی
فتنه خورشید گشته آفت گردون شده
كره گردون تند پیشش پالانیی
بر سر میدان او جان خر باتوبره
ور سحر آن كس نیستی كو چشم بندی میكند
چون چشم و دل این جسم و تن بر سقف گردون آمدی
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی
از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی
بویی ز گردون میرسد با پرسش و دلداریی
از دام تن وا میرهد هر خسته دل اشكاریی
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای
در خم گردون فكنم هر نفسی غلغلهای
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی
قبا بشكاف ای گردون قیامت را چه میپایی
منم باری بحمدالله غلام ترك همچون مه
كه مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی كه بر آدم نمیگردی
اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی
درآمد ترك در خرگه چه جای ترك قرص مه
كی دیده است ای مسلمانان مه گردون در این پستی
ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی كردی
طرب چون خوشهها كردی و چون خرمن بخندیدی
شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی
به كوی یار ما دررو كه بینی بام و در باری
بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
كه این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون بیارد رو به ویرانی
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی كه اندر خواب تو در باغ و گلزاری
از لطف تو از عقرب صد شیر بجوشیده
و آن كره گردون را هم رام كنی حالی
از كیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی
بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی
مه سجده همیكردت ای ایبك خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب كله گردون
وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی
هر لحظه ز گردون برسد بانگ كه ای گاو
ما راه سعادت بنمودیم تو دانی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
تو آن ماهی كه در گردون نگنجی
تو آن آبی كه در جیحون نگنجی
نه گاوی كه كشی بیگار گردون
بر آن بالای گردون شو كه بودی
چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون كشیدی
چو گردون قبول تو بگردد
شود جمله مصیبتها سروری
تو خورشیدی و جانها سایه تو
نه چون خورشید گردون در زوالی
مصقول شود چو چهره گردون
چون دود سیاه را تو بزدایی
عكس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افكنیم
من نیم در عشق پابرجای تو یك بانگی
همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مریم همه در بانگ چو قاری
چو فرشتگان گردون به تو تشنهاند و عاشق
رسدت ز نازنینی كه سر بشر نداری
آهوان را به گه صید به گردون گیری
ای كه بر دام و دم شعبده گر میخندی
شیر گردون كه همه شیردلان از تو برند
جگر و صف شكنی حمیت و استیزه گری
گل چه باشد كه اگر جانب گردون نگری
سرنگون زهره و مه را ز فلك درفكنی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر بلی
سر را نهد به بیرون بیسر بر تو آید
تا بشنود ز گردون بیگوش یا عبادی
قارون مثال دلوی در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون بنمود خوش كمندی
گردون اگر بنالد گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط كار آگهی
دوش همه شب دوش همه شب گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون اختر و گردون برده ز زهره جام حبیبی
مخزن قارون مخزن قارون اختر گردون ملك همایون
گر بدهد جان گر بدهد جان او نگزارد وام حبیبی
در این منازل گردون در این طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
وگر ز چنبر گردون برون كشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی فرشتهای و ز ناسی
به جان جمله مردان اگر چه جمله یكی اند
كه زیر چرخه گردون تنا چو گاو خراسی
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه كه او را سزایی
به صورت ز خاكی و زین خاك پاكی
چو پاكان گردون نخوردی نخفتی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آنست دریاب ار آنی
الا ماه گردون! كه سیاح چرخی
پی من باشد دمی گر بپایی؟!
همچو ملك جانب گردون بپر
همچو فلك خم ده، اگر میخمی
«گردون» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
چون گاو چه میکشی تو بار گردون
چرخی بزن و بر سر این گردون آ
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت
تا چند کند سایس گردون ادبت
آن روز که مهرگان گردون زدهاند
مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند
دوش آن بت من همچو مه گردون بود
نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود
روزیست که از ورای گردون آمد
زان روز بهی که روزافزون آمد
شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد
ای چشم بیا دامن خود در خون کش
وی روح برو قماش بر گردون کش
گردان به هوای یار چون گردونیم
ایزد داند در این هوا ما چونیم
از جوشش من جوش کن صد جیحون
وز گردش من خیره بماند گردون
شوری دارم که برنتابد گردون
شوریکه به خواب درنبیند مجنون
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
ای خالق گردون به خودم مهمان کن
گردون به کجا برد به آب گرمی
عید آمد و عید بس مبارک عیدی
گر گردون را دهان بدی خندیدی
چون باشد طلعت مه گردونی
تابان و لطیف و خوبی و موزونی
گوهر چه بود به بحر او جز سنگی
گردون چه بود بر در او سرهنگی
گردون سرافراشته صد بوسه زند
هر روز بر آن پای که بندش تو کنی
فردوسی
«گردون» در شاهنامه فردوسی
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
که گردون نگردد بجز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش
به گردونهها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خز و حریر
ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی
به پیلان گردونکش آن خواسته
به درگاه شاهآور آراسته
ز مادر بزادم بران سان که دید
ز گردون به من بر ستمها رسید
که گردون به سر بر چنان نگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب
به دم درکشیدی ز گردون عقاب
ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت
نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
اگر با تو گردون نشیند به راز
هم از گردش او نیابی جواز
چنین است کردار گردون پیر
گهی چون کمانست و گاهی چو تیر
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
چو سام نریمان به گیتی نبود
سرش را نیارست گردون بسود
برفتند و روی هوا تیره گشت
ز سهراب گردون همی خیره گشت
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
کنون باورم شد که او این بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چو چیره شدی بیگنه خون مریز
مکن چنگ گردون گردنده تیز
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
زمین گرد ببرید و برداشتش
ز هامون بگردون برافراشتش
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیک و بد رهنمای
فرو ماند گردون گردان بجای
شده سست خورشید را دست و پای
بگردون برافگند هر یک چو کوه
بشد گاومیش از کشیدن ستوه
چه مایه هنرها برین پهن دشت
که کردیم و گردون بران بر گذشت
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد
ز جیحون بگردون برآورد گرد
جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش را همی راند پیش
برین گونه چون شاه لشکر بساخت
بگردون کلاه کیی برفراخت
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر
بفرمود تا گاو گردون برند
سراپرده از شهر بیرون برند
ببردند گاوان گردون کشان
بران بیشه کز گرگ بودی نشان
چو بیرون کشیدندش از مرغزار
به گاوان گردونکش تاودار
نشستنگهی داشت میرین که ماه
به گردون ندارد چنان جایگاه
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هرانکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
بشد اهرن و گاو گردون ببرد
تن اژدها کهتران را سپرد
خود از پیش گاوان و گردون برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
ازان زخم و آن اژدهای دژم
کزان بود بر گاو گردون ستم
شکسته شود چرخ گردونها
زمین سرخ گردد از ان خونها
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی
ز دور اژدها بانگ گردون شنید
خرامیدن اسپ جنگی بدید
فرو برد اسپان و گردون به دم
به صندوق در گشت جنگی دژم
ز گردون و آن تیغها شد غمی
به زور اندر آورد لختی کمی
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها در نشاخت
بیاورد گردون و صندوق شیر
نشست اندرو شهریار دلیر
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست
به خوناب صندوق و گردون بشست
همان اسپ و گردون و صندوق برد
سپه را به سالار لشکر سپرد
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ
بران سان که نخچیر گیرد پلنگ
ز مردی و بالا و دیدار اوی
به گردون برآمد چنین کار اوی
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
به طبع این چنین هم شدست آبکش
ز گردون پذیره همی آب خوش
که خرطوم او از هوا برترست
ز گردون مر او را زحل یاورست
به گردون براندند بر پیش شاه
درونش پر از نفط کرده سیاه
از آهن سپاهی به گردون براند
که جز با سواران جنگی نماند
سر اندر ستاره یکی کوه دید
تو گفتی که گردون بخواهد کشید
بسی تخت شاهان بپرداختی
سرت را به گردون برافراختی
به تندی بیامد سوی هفتواد
به گردون برآمد سر بدنژاد
از آواز گوپال وز ترگ و خود
همی داد گردون زمین را درود
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند
برین نیز برگشت گردون سه ماه
زمانه به جوش آمد از خون شاه
چو دو گاو گردون میانش تهی
شکمشان پر از نار و سیب و بهی
بکن کار زان پس به یزدان سپار
نه گردون به جنگست با ماهیار
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد با دستگاه
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
که جاوید بادی تن و جان درست
مبیناد گردون میان تو سست
چو گردون بپوشید چینی حریر
ز خوردن برآسود برنا و پیر
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بیشه بیرون برند
به گردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت
بدان گه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان برآرد بلند
دگر گفت کای مرد روشنخرد
ز گردون چه بر سر همیبگذرد
همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک
ز گفتار این مرد اخترشناس
ز گردون گردان شدم ناسپاس
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد آن شاه را سال بر سی و هشت
چو پیروز خسرو بیامد برش
تو گفتی ز گردون برآمد سرش
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید به کار
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی