غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«بهشت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«بهشت» در غزلیات حافظ شیرازی
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را
می وزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می رود به بهشت
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
چمن حکایت اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
در این جهان ز برای دل رهی آورد
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری
به مذهب همه کفر طریقت است امساک
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری این مهرگیاه آمده ایم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
آمرزش نقد است کسی را که در این جا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
سعدی شیرازی
«بهشت» در غزلیات سعدی شیرازی
ای روی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی
بوی بهشت می گذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منورست
هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست
گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش
ما را مقام بر سر این کوی خوشترست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست
باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح
یا نکهت دهان تو یا بوی لادنست
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو برجی کآفتابش در میانست
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست
پیر نگردد که در بهشت برینست
چمن امروز بهشتست و تو در می بایی
تا خلایق همه گویند که حورالعینست
بوی بهار می دمدم یا نسیم صبح
باد بهشت می گذرد یا پیام اوست
جهان و هر چه در او هست با نعیم بهشت
نه نعمتیست که بازآورد فقیر از دوست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت
و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد
مرا گر دوستی با او به دوزخ می برد شاید
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
چه کار اندر بهشت آن مدعی را
که میل امروز با حوری ندارد
می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند
برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند
می ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت
هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند
گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
یا رب که تو در بهشت باشی
تا کس نکند نگاه در حور
اینست بهشت اگر شنیدی
کز دیدن آن جوان شود پیر
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش
با توام یک نفس از هشت بهشت اولیتر
من که امروز چنینم غم فردا دارم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
روی مپوشان که بهشتی بود
هر که ببیند چو تو حور ای صنم
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدای غمگینم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار می بینم
فیح ریحانست یا بوی بهشت
خاک شیرازست یا باد ختن
گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند
همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران
بوی بهشت می دهد ما به عذاب در گرو
آب حیات می رود ما تن خویشتن کشان
بهشتست این که من دیدم نه رخسار
کمندست آن که وی دارد نه گیسو
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان
با آن که به یک باره ام از یاد بهشتی
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
حق را به روزگار تو با ما عنایتی
بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی
گوییا بر من از بهشت خدای
باز کردند بامداد دری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت
کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری
عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
حوران بهشتی که دل خلق ستادند
هرگز نستانند دل ما که تو داری
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد به لطف او حوری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می کنم سخت بهشتی وشی
به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت
نکنم میل به حوران و نظر با ساقی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی
خیام نیشابوری
«بهشت» در رباعیات خیام نیشابوری
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون کف دست
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
اینجا به می لعل بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی
مولوی
«بهشت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض كوثر شد پر از رضوان پر از حورا
كوه طور و دشت و صحرا از فروغ نور او
چون بهشت جاودانی گشته از فر و ضیا
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشك بهشت گردان امروز كوی ما را
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
چو آدمی به یكی مار شد برون ز بهشت
میان كژدم و ماران تو را امان ز كجا
دمشق چه كه بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهرهها و غبغبها
هین خمش كن تا توانی تخم نیكی كار تو
زانك پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
تن چو سایه بر زمین و جان پاك عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
بیا بیا كه هم اكنون به لطف كن فیكون
بهشت در بگشاید كه غیر ممنونست
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من كو كندش منظر خود
قیامت در قیامت بین نگار سروقامت بین
كز او عالم بهشتی شد هزاران نوبهار آمد
از آن جرعه كه از دریای فضل است
بهشت و حور و كوثر میتوان كرد
در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد
هر تن كه سرشته بهشتست
بر دوزخ برزند نترسد
این شهر امروز چون بهشتست
میگوید شهریار آمد
بی هشت بهشت و هفت دوزخ
همچون مه چهارده برآیید
چو نظر كنی به بالا سوی آسمان اعلا
دو هزار در ز رحمت ز بهشت باز گردد
به پیش چشم محمد بهشت و دوزخ عین
به پیش چشم دگر كس مستر و مغمود
مذللست قطوف بهشت بر احمد
كه كرد دست دراز و از آن بخواست ربود
در بهشتی كه هر زمان بكریست
مرد آیید اگر نه عنینید
قیصر از آن قصر به چه میل كرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب
فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار
نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر كه هست شیرسوار
ای كه در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور
بهشت و دوزخ آمد دو غلامت
تو از غیر خدا محفوظ و محروز
در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اكسون خویش
بگویمت كه چرا خاك حور و ولدان زاد
كه داد بوی بهشتش نسیم عنبر عیش
باغ و بهار هست رسول بهشت غیب
بشنو كه بر رسول نباشد بجز بلاغ
باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا كنم
مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم
یكی دم دست را از روی برگیر
كه در دنیا بهشت و حور خواهم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن كس
كو بهشت جهان را می كند چون جهنم
منم بهشت خدا لیك نام من عشق است
كه از فشار رهد هر دلی كش افشردم
به غم فرونروم باز سوی یار روم
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم
جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
اصل من و سرشت من مسجد من كنشت من
دوزخ من بهشت من تازه من قدید من
كجایی تو كجایی نه از حلقه مایی
وگر خود به بهشتی چه خوش باشد بیجان
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر میكنی مكن
وفای توست یكی بحر دیگر خوش خوار
كه چارجوی بهشت است از تكش جوشان
چون صد بهشت از لطف او این قالب خاكی نگر
رشك دم عیسی شده در زنده كردن باد از او
چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را كه میسوزد برای تو
اگر كفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو
شد جمله جهان بهشت خندان
زان سرو روان عبهری رو
به یكی نقش بر این خاك و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شكرستان من و تو
چونك رضوان بهشتی تو صلایی درده
چونك پیغامبر عشقی هله پیغام بگو
مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ
وین فكر چو اعرافی جای گنه و خرده
بهشت لطف و بلندی خدیو شمس الدین
زهی شفای سقم لا اله الا الله
همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو كباب قوتی همچو شراب شادهای
او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود
در غلبات نور خود آه عظیم آیتی
ز یك خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است
به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی
در حسن بهشت تو در زیر درختانت
هر سوی یكی ساقی هر سوی یكی حوری
بهشت اندر رهش كمتر حجابی
خرد پیش مهش كمتر سحابی
چو حوران بهشتی باد خندان
ابد امروز فردا این عروسی
بگویم ای بهشت این دم به گوشت
كه بیاو بستهای و بیكلیدی
كه فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساری
باغی و بهشت بینهایت
در سینه مرد باغبانی
گر نه از لطفش بپرهیزیدمی من گفتمی
كز بهشت لطف او فردوس ریحانیستی
هشت منظر شد بهشت و هر یكی چون دفتری
هشت دفتر درج بین در رقعهای رخسارهای
چه نكو طریق باشد كه خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
چو بهشت جمله خوبان شب و روز پای كوبان
سر و آستین فشانان ز نشاط بیقراری
در آینه مبارك آن صاف صاف بیشك
نقش بهشت یك یك هم در جهان بیابی
فهرست یاد كینی با لطف ساتكینی
اندر بهشت وآنگه در شعلههای ناری
زلف بتان سلسلهست جانب دوزخ كشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
در قدح تو چهار جوی بهشتست
نه از شش و پنجست این سرورفزایی
كف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید
كز او جواهر روید اگر چه سنگ بكاری
براند مر پدرت را كشان كشان ز بهشت
نظر به سنبله تر یكی ستمكاری
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری
بهشت گشت جهان زانك تو جهان داری
بهشت رخت گر تجلی كند
نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
ترا گردید رویش رزق باشد
به صد لابه بهشت اندر نیایی
«بهشت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
بیطاعت دین بهشت رحمان مطلب
بیخاتم حق ملک سلیمان مطلب
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
ور در هجری دوزخ با داغ اینست
درد و زخم ار زلف تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
گوئیکه به صحرای بهشتم ببرند
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید
ور بر گیرم رباب بر درد تار
ور هشت بهشت برزنم گردد چار
از شادی من بهشت گردیده جهان
غم مسخرهی منست و میر دگران
فردوسی
«بهشت» در شاهنامه فردوسی
بیاراست گیتی بسان بهشت
به جای گیا سرو گلبن بکشت
سه خورشید رخ را چو باغ بهشت
که موبد چو ایشان صنوبر نکشت
بهایست خرم در اردیبهشت
همه خاک عنبر همه زر خشت
سپهر برین کاخ و میدان اوست
بهشت برین روی خندان اوست
کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه
بهشتم بیامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
تنش نقرهی سیم و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت
دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین
وزان پس منوچهر عهدی نوشت
سراسر ستایش بسان بهشت
بیاراسته سیستان چون بهشت
گلش مشک سارابد و زر خشت
بهشتیست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
به دیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتی پر از خواسته
بهشتی بد آراسته پر ز نور
پرستنده بر پای و بر پیش حور
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
بیاراست ایوانها چون بهشت
گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
ابا ژندهپیلان و رامشگران
زمین شد بهشت از کران تا کران
پس آن نامهی زال پاسخ نوشت
بیاراست چون مرغزار بهشت
بیاراسته مجلسی شاهوار
بسان بهشتی به رنگ و نگار
بهشتم بیاراست پس تخت عاج
برآویختند از بر عاج تاج
همی گفت خرم زیاد آنک گفت
که مازندران را بهشتیست جفت
بتان بهشتند گویی درست
به گلنارشان روی رضوان بشست
بهشتم بغرید دیو سپید
که ای شاه بیبر به کردار بید
یکی چون بهشت برین شهر دید
پر از خرمی بر درش بهر دید
بیاندازه گرد اندرش چارپای
بهشتیست گفتی همیدون به جای
بهشتم در گنجها کرد باز
ببخشید بر هرکه بودش نیاز
جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آگنده از خواسته
بهشتیست آراسته پرنگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
یکی لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتی که روی زمین لاله کشت
بهشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
بهشتم بفرمود تا تاج زر
ز گوهر درافشان کلاه و کمر
به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاری در اردیبهشت
جهاندار دارندهی خوب و زشت
مراگر نمودی سراسر بهشت
زمین از تو گردد بهار بهشت
سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
وگر کشته گردد کسی زین سپاه
بهشت بلندش بود جایگاه
ازین پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
بیاراست لشکر بسان بهشت
بباغ وفا سرو کینه بکشت
بهشتیش خوان ار ندانی همی
چرا سرو کشمرش خوانی همی
چراکش نخوانی نهال بهشت
که شاه کیانش به کشمر بکشت
یکی سرو آزاده بود از بهشت
به پیش در آذر آن را بکشت
خداوند را دیدم اندر بهشت
من این زند و استا همه زو نوشت
مر او را بگویی کزین راه زشت
بگرد و بترس از خدای بهشت
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره
سخن گفتنش از دوزخ و از بهشت
به دلت اندرون هیچ شادی نهشت
سوی مرزدارانش نامه نوشت
که خاقان ره راد مردی بهشت
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
فروزندهی گیتی بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جای کشت
رخی لعل دیدند و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی
ز خونشان بمرد آتش زرد هشت
ندانم جزا جایشان جز بهشت
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه
بهشتم به رویین دژ آید سپاه
یکی بیشهیی دید همچون بهشت
تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت
به بازوش در بسته بد زردهشت
بگشتاسپ آورده بود از بهشت
درختی بکشتم به باغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت
چو دوری گزیند ز کردار زشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
برافراختم آتش زردهشت
که با مجمر آورده بود از بهشت
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
نشسته به یک دست او زردهشت
که با زند واست آمدست از بهشت
امید من آنست کاندر بهشت
دلافروز من بدرود هرچ کشت
روان تو بادا میان بهشت
بداندیش تو بدرود هرچ کشت
به بهمن یکی نامه باید نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
کنون شاد باشی به خرم بهشت
که یزدانت از داد و مردی سرشت
بدان گیتیش جای ده در بهشت
برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
ز چار اندرآمد درم تا بهشت
یکی را بجام و یکی را به تشت
بهشتم برآمد یکی تیره گرد
بران سان که خورشید شد لاژورد
درودت فرستاد و پاسخ نوشت
یکی خوب پاسخ بسان بهشت
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین
برابر نهاده بروی زمین
یکی چون بهشت برین دخترت
کزو تابد اندر زمین افسرت
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست بر سان باغ بهشت
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت
که بخبخ که دیدم خرم بهشت
دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت
تو گفتی که از ناز دارد سرشت
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست قرطاس را چون بهشت
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت
بدانجا نیایی تو خرم بهشت
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت
برفتند و زیشان بجز نام زشت
نماند و نیابند خرم بهشت
ز گفتار نیکو و کردار زشت
ستایش نیابی نه خرم بهشت
بهشتم شد آیین تخت و کلاه
تو گفتی کمر بست بهرامشاه
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت
به ایران بجز تخم زشتی نکشت
بدین گیتی او را بود نام زشت
بدان گیتیاندر نیابد بهشت
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی به پاداش خرم بهشت
به کوشش بجوییم خرم بهشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز
ز نیک و ز بد نیست راه گریز
بسان بهشتی یکی سبز جای
ندید اندرو مردم و چارپای
درختی به هر جای هرکس بکشت
شد آن جای ویران چو خرم بهشت
پراگنده بر کوه و دشتش بره
بهشتی شده بوم او یکسره
یکی خانهیی کرده از پخته خشت
به ساروج کرده بسان بهشت
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر
بد آن را که باشد به یزدان دلیر
هرانکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد به گرد بد و کار زشت
پرستندگان ایستاده به پای
بهشتی شده کاخ و گاه و سرای
که تا این بهشتست یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
سپینود را گفت اینت بهشت
برستی ز کاخ بتآرای زشت
به نوی جهاندار عهدی نوشت
چو خورشید تابان به باغ بهشت
بهشتم بیامد مه فوردین
برآمد یکی ابر با آفرین
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به باید بپاداش خرم بهشت
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
بیاراست آن شارستان چون بهشت
ندید اندرو چشم یک جای زشت
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد
سیه شد جهان چوشب لاژورد
بهشتم چنین گفت موبد به رای
که این را نداند کسی سر زپای
بهشتم که دشمن بداند ز دوست
بیآزاری از شهریاران نکوست
نماند پس ازمرگ او نام زشت
بیابد به فرجام خرم بهشت
بپرسید کهو کدامست زشت
که از ارج دورست و دور از بهشت
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیرسر زردهشت
همه خارستانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان وکشت
که هرکو کند بر درشاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
به قیصر یکی نامه باید نوشت
چو خورشید تابان بخرم بهشت
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
بیاراست چون مرغزار بهشت
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت
بسان درختی به باغ بهشت
بهشتم بیامد ز آتشکده
چو نزدیک شد روزگار سده
بهشتم میانش گشاد از کمند
بجست از بر کوهسار بلند
سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
همان دوزخی روی دور از بهشت
بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت
همان خوب کردی تو کردار زشت
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بر زاد فرخ شد این مرد زشت
که هرگز مبیناد خرم بهشت
کسی پادشاهی کند هفت ماه
بهشتم ز کافور یابد کلاه
بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین
بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
بود اردشیرش بهشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است