غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«پیام» در غزلستان
حافظ شیرازی
«پیام» در غزلیات حافظ شیرازی
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می آورد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
هم عفاالله صبا کز تو پیامی می داد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
سعدی شیرازی
«پیام» در غزلیات سعدی شیرازی
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوندست
بوی بهار می دمدم یا نسیم صبح
باد بهشت می گذرد یا پیام اوست
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست
که را مجال سخن گفتنست به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد
تا پای مبارکش ببوسم
قاصد که پیام دلبر آورد
پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند
پیام ما که رساند به خدمتش که رضا
رضای توست گرم خسته داری ار خشنود
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
یا رب از فردوس کی رفت این نسیم
یا رب از جنت که آورد این پیام
گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل می رسد از دوست پیامی
مولوی
«پیام» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
ای گل تو مرغ نادری برعكس مرغان میپری
كامد پیامت زان سری پرها بنه بیپر بیا
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی برآ بر بام كان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو بیصورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی
چرا دربند آن باشی كه واگویی پیامی را
شاهانه پیامی كن یك دعوت عامی كن
تا كی بود ای سلطان این با تو و آن تنها
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
كه دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
گوش من منتظر پیام تو را
جان به جان جسته یك سلام تو را
به حق آن زبان كاشف غیب
كه به گوشم رسان پیام تو را
ز هر ذره به گفت بیزبانی
پیامست و پیامست و پیامست
ز مستان سلامت ز رندان پیامت
كه قفل طرب را كلیدی كه نوشت
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
آن كو دلش را بردهای جان هم غلامت میكند
مستی سلامت میكند پنهان پیامت میكند
آن كو دلش را بردهای جان هم غلامت میكند
به روحهای مقدس ز من سلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید
گر سلامی از لب شیرین او داری بگو
ور پیامی از دل سنگین او داری بیار
بیسخنی ره رو راه تو را
در غم و شادیست پیامی دگر
شنیدهای كه در این راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیاتست از این پیام مترس
ز مرگ خویش شنیدم پیام عیش ابد
زهی خدا كه كند مرگ را پیمبر عیش
رفته به چرخ ولوله كون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
پیام كرد مرا بامداد بحر عسل
كه موج موج عسل بین به چشم خلق غزل
دوری به تن لیك از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می كنم
لذت نامههای تو ذوق پیامهای تو
می نرود سوی لبم سخت شدهست در برم
وگر هزار دل پاك را به هر سر راه
به دست نامه پرخون به تو پیام كنیم
به حق آنك نداند دل خیال اندیش
مثالهای خیال مرا به وقت پیام
به گوش من برسانید هجر تلخ پیام
كه خواب شیرین بر عاشقان شدهست حرام
بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام كعبه را داند شنیدن
پیام كردم كای تو پیمبر عشاق
بگو برای خدا زود ای رسول امین
پیمبر را چو پرده كرده در پیش
پس آن پرده میگوید پیام او
لب بستم ای بت شكرلب
بیواسطه و پیام برگو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
شاه بگفته نكته ای خفیه به گوش هر كسی
گفته به جان هر یكی غیر پیام دیگری
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشكن بیا بشنو پیام نیشكر باری
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
چه حسود بلك عاشق دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی نه به كس پیام داری
كرد پیامی برگ به میوه
زود بیایی گوش نخاری
بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آنك بس لطیف جوابی
دگر مگوی پیامش رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش چه آفتی چه بلایی
«پیام» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی
صد بانک و غریو است و پیامست و رسول
از باد همه پیام او میشنوم
وز بلبل مست نام او میشنوم
فردوسی
«پیام» در شاهنامه فردوسی
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
فریدون فرستاد زی من پیام
بگسترد پیشم یکی خوب دام
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن
فریدون پیامم بدین گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زاب کنده سمن
فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
بدادند نزد فریدون پیام
نخست از جهاندار بردند نام
پیام دو خونی به گفتن گرفت
همه راستیها نهفتن گرفت
چو بشنید شاه جهان کدخدای
پیام دو فرزند ناپاک رای
بدو گفت آری گزارم پیام
بدین سان که گفتی و بردی تو نام
ز شاه و ز گردان بپرسید سام
ازیشان بدو داد نوذر پیام
نباید شدن شان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم براز
بدیشان سپردند زر و گهر
پیام جهان پهلوان زال زر
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بود از پیام
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان
فرستاده باز آمد از پیش سام
ابا شادمانی و فرخ پیام
فرستاد نزدیک دستان سام
بسی داد با آن درود و پیام
پیام پدر شاه نوذر بداد
به دیدار او سام یل گشت شاد
ز مهراب گرد آوریده پیام
به نزد سپهبد جهانگیر سام
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
بپویید نزدیک دستان سام
بیاورد ازان نامداران پیام
بزرگان و جنگآوران را بخواند
پیام یلان پیش ایشان براند
ازان پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام
پیامی بیامد به کردار سنگ
به افراسیاب از دلاور پشنگ
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم به روشن روان
تهمتن همانگه زبان برگشاد
پیام سپهدار ایران بداد
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
مرا برد باید بر او پیام
سخن برگشایم چو تیغ از نیام
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی به کردار غرنده میغ
بدو داد پس نامور نامه را
پیام جهانجوی خودکامه را
ز کاووس دادش فروان سلام
ازان پس بگفت آنچ بود از پیام
فرستاده شد نزد هاماوران
بدادش پیام یکایک سران
پیام تهمتن همه باز راند
چو بشنید کاووس خیره بماند
پیامی ز من پیش کاووس بر
بگویش که مارا چه آمد به سر
بیامد سپهبد بکردار باد
به کاووس یکسر پیامش بداد
فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام
برین هم نشان نزد رستم پیام
پرستنده و اسپ و زرین ستام
فرستاده آمد بدادش پیام
ز شاه و ز گرسیوز نیکنام
شنیدم پیام از کران تا کران
ز بیدار دل زنگهی شاوران
ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاووس گیرد به جام
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد
پیامش همی گفت و نامه بداد
جهان پهلوان نامه بر سر نهاد
ازان کار گودرز شد تیز مغز
بر او پیامی فرستاد نغز
پیامی برد نزد افراسیاب
ز بیمش نیارد بدیده در آب
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانیان نزد خسرو پیام
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
فرستاد میرین به قیصر پیام
که این اژدها نیست کاید به دام
پیام گرانمایه قیصر بداد
چنان چون بباید به آیین و داد
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
فرستاد هرسو به کشور پیام
که چون سرو کشمر به گیتی کدام
دگر ترک بد نام او هوش دیو
پیامش فرستاد ترکان خدیو
بدادش درود پدر سربسر
پیامی که آورده بد در بدر
برآشفت ز آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار
همه تیغها برکشیم از نیام
به خنجر فرستاد باید پیام
پیامی رسانم ز اسفندیار
اگر بشنود پهلوان سوار
بدادش یکایک درود و پیام
از اسفندیار آن یل نیکنام
چنین گفت کری شنیدم پیام
دلم شد به دیدار تو شادکام
پیامی فرستاد نزد پدر
که آن شاخ رای تو آمد به بر
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
پیامم سپهبد بدین گونه داد
بگفتم به شاه آنچ او کرد یاد
همانگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست
کجا خود پیام آرد از خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید
زن نامبردار نامه بداد
پیام دلیران همه کرد یاد
بدیشان پیامی فرستاد و گفت
که با مغز مردم خرد باد جفت
بفرمود تا با درود و خرام
بیاید بر شاه و آرد پیام
فرستاده آمد بهنگام شام
به دخت گرامی بداد آن پیام
پیامی به دادی به آیین و چرب
بدان تا نباشد به بیداد حرب
پیامی ز من نزد شاپور بر
به رزم آمدست او ز من سور بر
فرستاد بهرام زی او پیام
که ای مرد بیدار گسترده کام
وزان پس نگر تا چه دارد پیام
ازو بشنود پاسخ او تمام
شنیدم همه هرچ دادی پیام
وزان نامداران که کردی سلام
سخنگوی بیفر و بیهوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت
پیام بزرگان به خاقان بداد
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
پیامی رسانم سوی شاه هند
همان پهلوی نامهیی برپرند
پیام شهنشاه با او بگفت
رخ رای هندی چوگل برشگفت
وزان پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام
بباید فرستاد و دادن پیام
بگردد مگر او ازین جنگ رام
پرستنده آمد بداد آن پیام
که بشنید زان مهر خویش کام
برین گونه دارم ز قیصر پیام
تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید
ز زندان پیامی فرستاد دوست
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
چنین گوی کز دخت خاقان پیام
رسانم برین مهتر شادکام
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدین تاجور مهتر نیک نام
همیگوید از دخت خاقان پیام
رسانم بدین مهتر شادکام
تو اکنون از ایدر به شادی خرام
به خاقان بگو آنچ دادم پیام
برین نیز هر چون همیبنگرم
پیام تو باید بر خواهرم
چو بشنید موبد بشد نزد شاه
بدو داد یکسر پیام سپاه
چو اشتاد و خراد به رزین به شاه
پیام آوریدند زان بارگاه
پیامی رسانید نزد پدر
سخن یادگیری همه در بدر
به اشتاد گفت آنچ داری پیام
ازان بی منش کودک زشت کام
اگر باز خواهی بگویم همه
پیام جهاندار شاه رمه
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی
پیامش مرا کمتر از آب جوی
چنین گفت اشتاد کای شادکام
من اندر نهانی ندارم پیام
پیامیست کان تیغ بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد
تو اکنون ز خسرو برین بارخواه
بدان تا بگویم پیامش ز شاه
پیامی فرستم به نزد پدر
بگویم بدو این سخن در به در
میندیش زین پس برین سان پیام
که دشمن شود بر تو بر شادکام
دگر آنک دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویش کام
پیام من اینست سوی جهان
به نزد کهان و به نزد مهان
پیامی فرستاد نزدیک من
که تاریک شد جان باریک من