غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«آینه» در غزلستان
حافظ شیرازی
«آینه» در غزلیات حافظ شیرازی
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
روی مقصود که شاهان به دعا می طلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت
لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
هیچ رویی نشود آینه حجله بخت
مگر آن روی که مالند در آن سم سمند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار
به پیش آینه دل هر آن چه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن
بنماید رخ گیتی به هزاران انواع
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم
آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه ام روی ز آهن چه کنم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمی بینم
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند
آن چه استاد ازل گفت بگو می گویم
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
سعدی شیرازی
«آینه» در غزلیات سعدی شیرازی
روی تو خوش می نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت
مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادانست
آینه ای پیش آفتاب نهادست
بر در آن خیمه یا شعاع جبینست
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن
تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
دل آینه صورت غیبست ولیکن
شرطست که بر آینه زنگار نباشد
که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید
یا مگر آینه در پیش جمالش دارند
هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد
چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هرآینه پس هر مستیی خمار آید
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت
که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آینه جمال من
ای رخ چون آینه افروخته
الحذر از آه من سوخته
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
آینه را تو داده ای پرتو روی خویشتن
ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری
جز صورتت در آینه کس را نمی رسد
با صورت بدیع تو کردن برابری
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند
تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند
کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خویش درمانی
مولوی
«آینه» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
تا بركنم از آینه هر منكری من زنگها
آینهام آینهام مرد مقالات نهام
دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما
آینه همدگر افتاد مسبب و سبب
هر كی نه چون آینه گشتست ندید آینه را
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر كجا باشد تماشا
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت میشود پاك و مصفا
آینه زیر بغل زن چو ببینی زشتی
ور نه بدنام كنی آینه را ای مولا
من نگویم آینه با روی تو
آسمان كهنه پرزنگ را
از قالب نمدوش رفت آینه خرد خوش
چندانك خواهی اكنون میزن تو این نمد را
عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر
چون آینهست خوشتر در خامشی بیانها
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتهست
دل در سر زلف تو فرورفته چو شانهست
گوهر آینه جان همه در ساده دلیست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
اندیشه را رها كن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه كه به نقش و نگار نیست
صبر مرا آینه بیماریست
آینه عاشق غمخواریست
آینه جوییست نشان جمال
كه رخم از عیب و كلف عاریست
آینه رنج ز فرعون دور
كان رخ او رنگی و زنگاریست
خالق ارواح ز آب و ز گل
آینهای كرد و برابر گرفت
ز آینه صد نقش شد و هر یكی
آنچ مر او راست میسر گرفت
هر جا كه بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا كه بینی ناخوشی آیینه دركش در نمد
گفتار رها كن بنگر آینه عین
كان شبهه و اشكال ز گفتار برآمد
نماید آینه سیمای هر كس
ازیرا صورت و سیماش نبود
به روزی صد هزاران عیب و خوبی
بگوید آینه غوغاش نبود
ندارد آینه با زشت بغضی
هوای چهره زیباش نبود
در آینه عكس قیصر روم
گر نیست بدانك زنگ دارد
دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان كند
دل آهنم چو آتش چه خواست در منارش
نه كه آینه شود خوش چو در او صفا درآمد
نقشها بود پس پرده دل پنهانی
باغها آینه سر دل ایشان شد
آنچ بینی تو ز دل جوی ز آیینه مجوی
آینه نقش شود لیك نتاند جان شد
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو كه بر آینه زنگی نبود
سوگند خورده بودم كز دل سخن نگویم
دل آینهست و رو را ناچار مینماید
شمس الحقی كه نورش بر آینهست تابان
در جنبش این و آن را دیوار مینماید
فروكشم به نمد در چو آینه رخ فكرت
چو آینه بنمایم كی رام شد كی حرون شد
گر آهنست دل تو ز سختیاش مگری
كه صیقل كرمش آینه صفا سازد
چو آینهست و ترازو خموش و گویا یار
ز من رمیده كه او خوی گفت و گو دارد
هلا كه شاهد جان آینه همیجوید
به صیقل آینهها را ز زنگ بزدایید
خموش آینه منمای در ولایت زنگ
نما به قیصر رومش كه تا مرید شود
شمس الحق تبریزی در آینه صافت
گر غیر خدا بینم باشم بتر از كافر
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه كار
كر مادرزاد را با ناله سرنا چه كار
صورت كون تویی آینه كون تویی
داد آینه به تصویر بقا اولیتر
سادگی را ببرد گر چه سخن نقش خوشست
بر رخ آینه از نقش صفا اولیتر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد ز آینه جانت گهر
آینهست و مظهر روی بتان
با نكوسیماش و بدسیما چه كار
صیقل آینه نه فلكست
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر
وی آنك در ضمیری آنی و چیز دیگر
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به ظهور
به روی آینه بنگر كه از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
تو تیره گردی از شب چو آینه گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
این روی آینهست این یوسف در او بتابد
بیگانه پشت باشد هر چند شد مقرنس
آینهام من آینهام من تا كه بدیدم روی چو ماهش
چشم جهانم چشم جهانم تا كه بدیدم چشم سیاهش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و كینه نیست اعلامش
صیقل عشق ورا بگزین كه تا از آینه ت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ زنگ
كنار و بوسه رومی رخانت میباید
ز روی آینه دل به عشق بزدا زنگ
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشك رقم میكشد بر صحف خط و خال
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف كلامت می كنم
صیقل هر آینهام رستم هر میمنهام
قوت هر گرسنهام انجم هر انجمنم
اصل تویی من چه كسم آینهای در كف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم
آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می خورم چونك صفا بخواستم
در آینه چون بینم نقش تو به گفت آرم
آیینه نخواهد دم ای وای ز گفتارم
چون آینه رازنما باشد جانم
تانم كه نگویم نتوانم كه ندانم
چو ممن آینه ممن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم
چون آینه نقش خود زدایم
چون عكس چنان جمال خواهیم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگویم
كه در این آینه دل رخ زیبای تو دارم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا كه چون آینه جان همه بیرنگ شویم
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
این چنین آینهای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو كجا گریزم
هر صورتی كه روید بر آینه دل ما
رنگ قلاش دارد زیرا كه ما قلاشیم
جان آینه كنیم به سودای یوسفی
پیش جمال یوسف با ارمغان رویم
اگر چه آینه روشنم ز بیم غبار
روا بود كه دو سه روز بر نمد گردم
میان صورتها این حسد بود ناچار
ولی چو آینه گشتم بر حسد گردم
نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم
چون آینه باش ای عمو خوش بیزبان افسانه گو
زیرا كه مستی كم شود چون ماجرا گردد شجون
آینهای بزدایم از جهت منظر من
وای از این خاك تنم تیره دل اكدر من
آب حیات عشق را در رگ ما روانه كن
آینه صبوح را ترجمه شبانه كن
اگر در آینه دم را بگیری
تو را از گفت برهاند خمش كن
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
آینه آهن دلی باید كه تا زخمش كشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
ای تو در آیینه دیده روی خود كور و كبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان
تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود
زانك رویت هست تسخرگاه هر روشن روان
ز سخن ملول گشتی كه كسیت نیست محرم
سبك آینه بیان را تو بگیر و در نمد كن
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی
صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر كن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
بید پیاده بر لب جو اندر آینه
حیران كه شاخ تر ز چه افشاند آستین
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
كه او چو آینه هم ناطق است و هم الكن
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
كنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
هزار آینه و صد هزار صورت را
دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
جان و سر تو ای پسر نیست كسی به پای تو
آینه بین به خود نگر كیست دگر ورای تو
هیچ در این دو مرحله شكر تو نیست بیگله
نقش فنا بشو هله ز آینه صفا بگو
خشك و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشك لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
من ز لقای مردمان جانب كه گریزمی
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
در آینه درتابی چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند اندازه عرض خود
در آینه كی گنجد اشكال كمال تو
به كسی نظر ندارد بجز آینه بت من
كه ز عكس چهره خود شده است بت پرست او
آینه جان شده چهره تابان تو
هر دو یكی بودهایم جان من و جان تو
چون آینه آن سینه شان آن سینه بیكینه شان
دلشان چو میدان فلك سلطان سوی میدان شده
چرخ و زمین آیینهای وز عكس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه
ز آنك نظیر نیستت جز كه درون آینه
هر آینه كو بیند شمس الحق تبریزی
هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه
تو شرم نداری كه تو را آینه ماییم
تو آینه ناقص كژشكل خریده
چون آینه است عالم نقش كمال عشق است
ای مردمان كی دیده است جزوی ز كل زیاده
دیده ندیده خود را و اكنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
تا چه زند زهره از آینه و جندره
لیلی و مجنون عجب هر دو به یك پوست درون
آینه هر دو تویی لیك درون نمدی
ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را كی كنمی رعایتی
آینهای خریدهای مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهای پرده من دریدهای
آینه كیست تا تو را در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو كینه در بننگری
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان
كه ممن آینه ممن بود در وقت تنهایی
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی
ای آینه مانده در دست دو سه زنگی
وی یوسف افتاده با اهل عما چونی
در آینه شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت كل شهره و هم بحر معانی
ز روی آینه گل دور كردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی
كز او در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
كز او در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عجب نقش و نگاری
دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری
چون آب تو جان نقشهایی
چون آینه حسن را امینی
عكس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
با كدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی آینه بستردهای
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به كسی گذر نداری
تو كه یوسف زمانی چه میان هندوانی
برو آینه طلب كن بنگر كه روی بینی
از دم و دمدمه آیینه دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان میلرزی
گر تو خوبی و منم آینه روی خوشت
پیش رو دار مرا چونك جهان آرایی
نی غلط گفتم سرمست بدم زفت زدم
كی بود آینه را با رخ تو گنجایی
در آینه مبارك آن صاف صاف بیشك
نقش بهشت یك یك هم در جهان بیابی
در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی
در آینه نظر كن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری
آهن هستی من صیقل عشقش چو یافت
آینه كون شد رفت از او آهنی
ای دل چون آهنت بوده چو آیینهای
آینه با جان من مونس دیرینهای
در دل آیینه من در دل من آینه
تن كی بود محدثی دی و پریرینهای
خار شد این جان و دل در حسد آینه
كو چو گلستان شدهست از نظر عبهری
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری
سوخته باد آینه تا تو در او ننگری
طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری
نمای چهره زیبا تو شمس مفخر تبریز
كه نقشها تو نمایی ز روح آینه گونی
چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی
چو صیقلی غمها را ز آینه رندیدی
اگر سیاه نهای آینه مده از دست
كه روح آینه توست و جسم زنگاری
كه عقل جنس فرشتهست سوی او پوید
ببینیش چو به كف آینه نهان گیری
جهان چو آینه پرنقش توست اما كو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی
برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دور
كه زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینهام عكس روی و قانع نیست
صور نماید و بخشد مزید براقی
آینهی رنگ تو عكس كسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
«آینه» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
زیرا دل من چو آب صافی خوش است
آب صافی آینهدار ماه است
تا این فلک آینهگون بر کار است
اندریم عشق موج خون در کار است
ور آینهوار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
آن صورت غیبی که جهان طالب اوست
در آینهی فهم تو مفهوم شود
هم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
مردا منشین جز که به پهلوی رجال
خوش باشد آینه به پهلوی صقال
در آینه وجود کردیم نگاه
مائیم و نمائیم که باقی مائیم
من نای توام از لب تو مینوشم
تا نخروشی هر آینه نخروشم
آن رهزن دل که پای کوبانم از او
چون آینهی خیال خوبانم از او
بیآینه روی خویش نتوان دیدن
در یاد نگر که اوست آئینه تو
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو
جز قصهی آن آینهی پاک مگو
بردار یکی آینه از بهر خدای
تا همچو خودی شنیدهای یا دیده
هم آینهایم و هم لقائیم همه
سرمست پیالدهی بقائیم همه
ای نسخهی نامهی الهی که توئی
وی آینهی جمال شاهی که توئی
گر آینه زشتی ترا بنماید
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی
بیچاره دلا که آینهی هر اثری
گر سر کشی از صفات با دردسری
ای آینهای که قابل خیر وشری
زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری
دل در گل رخسار تو مینالد زار
بر آینهی دلم تو آهی نکنی
عشق آینه است هرکه در وی بیند
جز ذات و صفات خود نبیند چیزی
فردوسی
«آینه» در شاهنامه فردوسی
به ساعت ازان آهن تیرهرنگ
یکی آینه ساخت روشن چو زنگ
سکندر نهاد آینه زیر نم
همی داشت تا شد سیاه و دژم