غزل شماره ۹۰۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد
چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
چون دل سیاه بد و قلب كوره دید و سیه شد
چو قازغان تهی بد به كنج خانه نگون شد
چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی
نمود جنبش عاریه بازرفت و سكون شد
نیافت صیقل احمد ز كفر بولهب ار چه
ز سركشی و ز مكرش دلش قنینه خون شد
فروكشم به نمد در چو آینه رخ فكرت
چو آینه بنمایم كی رام شد كی حرون شد
منم كه هجو نگویم بجز خواطر خود را
كه خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود
به آب و گل نشد آن شهر من به كن فیكون شد
سخن ندارم با نیك و بد من از بیرون
كه آن چه كرد و كجا رفت و این ز وسوسه چون شد
خموش كن كه هجا را به خود كشد دل نادان
همیشه بود نظرهای كژنگر نه كنون شد

آینهبستانخموشسخنعقل


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید