غزل شماره ۲۱۵۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من كه ستیزه روترم در طلب لقای تو
بدهم جان بی‌وفا از جهت وفای تو
در دل من نهاده‌ای آنچ دلم گشاده‌ای
از دو هزار یك بود آنچ كنم به جای تو
گلشكر مقویم هست سپاس و شكر تو
كحل عزیزیم بود سرمه خاك پای تو
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی
چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
هست امید شب روان یقظت روزهای تو
من ز لقای مردمان جانب كه گریزمی
گر نبدی لقایشان آینه لقای تو
بخت نداشت دهریی منكر گشت بعث را
ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو كاهدان
كی برسیدی از عدم جز كه به كهربای تو
در دل خاك از كجا های بدی و هو بدی
گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو
هم به خود آید آن كرم كیست كه جذب او كند
هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا
هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت رقص كنان برای تو
رقص هوا ندیده‌ای رقص درخت‌ها نگر
یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو
بس كن تا كه هر یكی سوی حدیث خود رود
نبود طبع‌ها همه عاشق مقتضای تو

آینهامیدبختحدیثخدادیدهرقصسبزهعاشقوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید