غزل شماره ۱۶۷۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم
بی‌خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بنده صورت آنم كه از او
روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینه‌ای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم
دم فروبسته‌ام و تن زده‌ام
دم مده تا علالا برنارم
بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یك سر مو نگذارم
منم آن شمع كه در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم
گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
راست كن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید كارم
من ز پرگار شدم وین عجب است
كاندر این دایره چون پرگارم
ساقی آمد كه حریفانه بده
گفتم اینك به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیك دمی
مددم ده قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما
كاین جهان را به عدم انگارم

آتشآینهبستانجهانحریفخیالدیدهساقیشمععشقمستنگارهشیارپنهانچشمگلزار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید