غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خیال» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خیال» در غزلیات حافظ شیرازی
نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
خوش خرامان می روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خیال آن که در پا میرمت
اندر سر ما خیال عشقت
هر روز که باد در فزون باد
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
در خیال این همه لعبت به هوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد
طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف های بی کران کرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد
خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین
خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر می کنند
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید
به پیش آینه دل هر آن چه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش
خیال حوصله بحر می پزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده ست از این کمان تیر مراد بر هدف
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال
بجز خیال دهان تو نیست در دل تنگ
که کس مباد چو من در پی خیال محال
بیا که پرده گلریز هفت خانه چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خواب می زدم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی می کشم فال دوامی می زنم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می کند در سر خیال خواب دوشینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
آیا در این خیال که دارد گدای شهر
روزی بود که یاد کند پادشاه از او
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال آب و گل در ره بهانه
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
حافظ چه می نهی دل تو در خیال خوبان
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
در آتش ار خیال رخش دست می دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
کز خواب می نبیند چشمم بجز خیالی
خیال چنبر زلفش فریبت می دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
به چشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جایی
سعدی شیرازی
«خیال» در غزلیات سعدی شیرازی
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
خیالش در نظر چون آیدم خواب
نشاید در به روی دوستان بست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست
شب های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت
آیا چه جاست این که همه روزه با نمست
خیال روی کسی در سرست هر کس را
مرا خیال کسی کز خیال بیرونست
گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار
یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست
تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی
کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست
ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست
اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست
تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست
چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست
گفت سعدی خیال خیره مبند
سیب سیمین برای چیدن نیست
خیال روی توام دوش در نظر می گشت
وجود خسته ام از عشق بی خبر می گشت
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
بازآی که در دیده بماندست خیالت
بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم و گر خود به یقین می گذرد
گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم
خیالت از در و بامم به عنف درگیرد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند
و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصل شد
هوش می آمد و می رفت و نه دیدار تو را
می بدیدم نه خیالم ز برابر می شد
از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند
دلم خیال تو را ره نمای می داند
جز این طریق ندانم خدای می داند
یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می پندارند
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند
گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بباید به سر راه تو بی دل برود
ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج
پایت ضرورتست که در مهلکی شود
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را
چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید
بیچاره ای که صورت رویت خیال بست
بی دیدنت خیال مبند استراحتش
نشانی زان پری تا در خیالست
نیاید هرگز این دیوانه با هوش
اگر برابر خویش به حکم نگذاری
خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصور خویش
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
چنان تصور معشوق در خیال منست
که دیگرم متصور نمی شود معقول
چنین که دست خیالت گرفت دامن من
چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم
نماز کردم و از بیخودی ندانستم
که در خیال تو عقد نماز چون بستم
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم
تا خیال قد و بالای تو در فکر منست
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
هزار عهد کردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می کند به یک دگرم
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
ندانم این شب قدرست یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم
من این خیال نبندم که دانه ای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم
خوابست مگر که می نماید
یا عشوه همی دهد خیالم
گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان
بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم
که تا باشم خیالت می پرستم
و گر رفتم سلامت می رسانم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم
تا به کدام آبروی ذکر وصالت کنیم
شکر خیالت هنوز می نتوان توختن
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
جفای عشق تو چندان که می برد سعدی
خیال وصل تو از سر نمی کند بیرون
شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب
ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این
مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو
چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر
در زیر هفت پرده خیالی نیافته
بر رخ سعدی از خیال تو دوش
زرگری بود و سیم پالایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
بر دیده صاحب نظران خواب ببستی
ترسی که ببینند خیال تو به خوابی
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنه ای بر ناظرم بگماشتی
نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمی رسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
بر آستان وصالت نهاده سر سعدی
بر آستین خیالت نبوده دسترسی
نغنویدم زان خیالش را نمی بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
بلعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی
یا ببرد خانه سعدی خیال
یا ببرد دوست به همخانگی
مرکب در وجودم همچو جانی
مصور در دماغم چون خیالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
هر لحظه سر به جایی بر می کند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
خیام نیشابوری
«خیال» در رباعیات خیام نیشابوری
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
مولوی
«خیال» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان كشش چندان چشش چندان عطا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یك دم ز پیش چشم ما
هر دم رسولی میرسد جان را گریبان میكشد
بر دل خیالی میدود یعنی به اصل خود بیا
از دل خیال دلبری بركرد ناگاهان سری
ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا
جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان
مانند آهن پارهها در جذبه آهن ربا
دل چو كبوتری اگر میبپرد ز بام تو
هست خیال بام تو قبله جانش در هوا
بر سر كوی تو دلم زار نزار خفت دی
كرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا
خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی
چنانك آید سلیمانی درون مسجد اقصی
به هر مغز و دماغی كه درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
منشور بقا نموده سحرت
طومار خیال منطوی را
تا دیدن دوست در خیالش
میدار تو در سجود جان را
چون نقاب از روی او باد صبا اندرربود
محو گشت آن جا خیال جمله شان و شد هبا
روز من تابید جان و در خیالش بنگرید
گفت رنج صعب من خوشتر مبادا بیشما
با خیالت جزو جزوم میشود خندان لبی
میشود با دشمن تو مو به مو دندان چرا
آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
گه خیال خوش بود در طنز همچون احتلام
گه خیال بد بود همچون كه خواب ناسزا
آن خداوند لطیف بنده پرور شمس دین
كو رهاند مر شما را زین خیال بیوفا
گه به تسبیع هوا و گه به تسبیع خیال
گه به تسبیع كلام و گه به تسبیع لقا
ای خیالت غمگسار سینهها
ای جمالت رونق گلزارها
بر چشمه ضمیرت كرد آن پری وثاقی
هر صورت خیالت از وی شدست پیدا
ای جان چه جای دشمن روزی خیال دشمن
در خانه دلم شد از بهر رهگذر را
در ركعات نماز هست خیال تو شه
واجب و لازم چنانك سبع مثانی مرا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت در این خرابه ما
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
كه آن خیال و گمان جانب یقین كشدا
در این چهی تو چو یوسف خیال دوست رسن
رسن تو را به فلكهای برترین كشدا
ز دو چشمت خیال او نشدی یك دمی نهان
كه دو صد نور میرسد به دو دیده از آن لقا
ادعوه سرارا و انادیه جهارا
ان ابدلنی الصبوه طیفا و خیالا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
از دور ببینی تو مرا شخص رونده
آن شخص خیالست ولی غیر عدم نیست
خیال روی شه را سجده میكن
خیال شه حقیقت را وزیرست
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
چون خیالت بر كه آید چشمهها گردد روان
خود گرفتم كاین دل ما جز كه و جز خاره نیست
اندرآ ای مه كه بیتو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای كوبان چاره نیست
بر در اندیشه ترسان گشتهایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست آری هست نیست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنك در پرده چنین پرده دل بست كجاست
هر كی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
دیدن روی دلارام عیان سلطانی است
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
گفتا كه بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا كه خواندت این جا گفتم كه بوی جانت
عاشق به شب بمردی والله كه جان نبردی
الا خیال خوبت شب میكند عیادت
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار كان شه خون خوار نازكست
دل را ز غم بروب كه خانه خیال او است
زیرا خیال آن بت عیار نازك است
روزی بتافت سایه گل بر خیال دوست
بر دوست كار كرد كه این كار نازكست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مكدرست
چون بگذرد خیال تو در كوی سینهها
پای برهنه دل به در آید كه جان كجاست
در دل خیال خطه تبریز نقش بست
كان خانه اجابت و دل خانه دعاست
بوی خوش این نسیم از شكن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنانك خاطر زندانیان به بانگ نجات
خیال تو چو درآید به سینه عاشق
درون خانه تن پر شود چراغ حیات
برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات
در چه طبع تو خیالاتست
یوسفی بیخیال در چه نیست
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطاییست كز صواب گریخت
چونك هر اندیشه خیالی گزید
مجلس عشاق خیالش جداست
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا كند گویم كاین وفا بود
بس كه بیان سر تو گر چه به لب نیاوری
همچو خیال نیكوان سوی صدور میرود
خیال ترك من هر شب صفات ذات من گردد
كه نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
گشا خنب حقایق را بده بیصرفه عاشق را
می آشامش كن ایرا دل خیال آشام میگردد
دل من چون صدف باشد خیال دوست در باشد
كنون من هم نمیگنجم كز او این خانه پر باشد
ازیرا خواب كژ بیند كه آیینه خیالست او
كه معلومست تعبیرش اگر او نیك و بد بیند
اندر دل آیینه دانی كه چه میتابد
داند چه خیالست آن آن كس كه صفا داند
آن فكر و خیالات چو یأجوج و چو مأجوج
هر یك چو رخ حوری و چون لعبت چین شد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
دیدیت كه تان همینگارد
دیگر چه خیال مینگارید
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست
اندر آن دریای بیپایان بجز دریا نبود
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار كف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه كه بردم به خیال تو سپردم
كه خیال شكرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید كه تقاضای تو دارد
كه خلیل حق كه دستش همه سال بت شكستی
به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد
به میان دل خیال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و نی در عجب از كجا درآمد
چون خیال شكن زلف تو در دل دارم
این شكسته دلم از عشق شكن مینرود
آن خیال خوش او مشعله دلها باد
وان نمكدان خوشش بر زبر این خوان باد
بس كن و صید مكن آنك نیرزد به شكار
كه خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
عاشقان نقش خیال تو چو بینند به خواب
ای بسا سیل كه از دیده گریان آرند
ای آنك پیش حسنت حوری قدم دو آید
در خانه خیالت شاید كه غم درآید
در دل مقام سازد همچون خیال آن كس
كاندر ره حقیقت ترك خیال گیرد
در یمن و در سعادت و در بخت و در صفا
ای پرتو خیال تو بوده امام عید
گفت كه دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا میرود
وگر به پیش من آید خیال یار كه چونی
حیات نو بپذیرد تن نزار چه باشد
دلم ز عالم بیچون خیالت از دل از آن سو
میان این دو مسافر مكن جدا كه نشاید
درون گور تن خود تو این زمان بنگر
كه دم به دم چه خیالات دلربا سازد
برون كشندت از این تن چنان كه پنبه ز پوست
مثال شخص خیالیت بیجهات كنند
ستارهام كه من اندر زمینم و بر چرخ
به صد مقامم یابند چون خیال خدود
تو هر خیال كه كشف حجاب پنداری
بیفكنش كه تو را خود همان حجاب كند
خمش كنم كه خمش به پیش هشیاران
كه خلق خیره شدند و خیالشان افزود
خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمد
كه صورتیست تن بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیال بیصورت
ز نقش سیر كند عاشق فنا دارد
كجا بلاغت ماه و كجا خیال سپاه
به مقنعه بمنازید چون كلاه ورید
برای خیالی شده چون خیالی
بجز درد و رنج و عنایی ندارد
ز خیال نگار من چو بخندد بهار من
رخ او گلفشان شود نظرم گلستان شود
ور خوری بر خیال تازگیش
بس خیالات نقش باید كرد
آنچ نوشی خیال تو باشد
نبود گفتن كهن ای مرد
هر چه خیال نكوست عشق هیولای اوست
صورت از رشك حق پرده گر جان رسید
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مرا پرسید چونی تو بگفتم بیتو بس مضطر
آن جوهر بیچونی كز حسن خیال تو
در چشم نشستستم ای طرفه سیمین بر
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
كی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار
خیال شمس تبریزی بیامد
ز عشق خال او گشتم ز غم سیر
خیال او چو ناگه در دل آید
دل از جا میرود الله اكبر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
كه دلم را شكمی شد ز تو پرجوع بقر
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
آن خیالی كه ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسكن و با جا چه كار
ای خیالت در دل من هر سحور
میخرامد همچو مه یك پاره نور
اندر عدم نماید هر لحظه صورتی
تا این خیالیان بشتابند در مسیر
هر چه بر اصحاب حال باشد اول خیال
گردد آخر وصال چونك درآید نگار
هر چه غیر خیال معشوقست
خار عشقست اگر بود گلزار
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز
همه تویی و ورای همه دگر چه بود
كه تا خیال درآید كسی تو را انباز
به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اكراه اختیارآمیز
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز میكنی بازنگر كه نیست كس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع كارافزا مپرس
شمس حق و دین كشید تیغ برون از نیام
ای خرد دوك سار تار خیالی بریس
خیال دوست بیاورد سوی من جامی
كه گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس
ای یوسف مه رویان ای جاه و جمالت خوش
ای خسرو و ای شیرین ای نقش و خیالت خوش
آن بت به خیال درنگنجد
بتها به خیال خانه متراش
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال
كه همی خارش دهد همچون گرش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
گویند آن كسان كه نرستند از خیال
جمله خیال بد قصص انبیا دروغ
ای كرده خیال را رسولی
در واسطه یادگار عاشق
گل آن جهانیست نگنجد در این جهان
در عالم خیال چه گنجد خیال گل
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
تطرب قلب الوری تسكرهم بالهوی
تدرك ما لا یری انت لطیف الخیال
تسكن قلب الوری تسكرهم بالهوی
تدرك ما لا یری انت لطیف الخیال
آمد خیال خوش كه من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر كز كوی خمار آمدم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی كه روم بر عشرتی بر می تنم
هر زندهای را می كشد وهم خیالی سو به سو
كرده خیالی را كفت لشكركش و صاحب علم
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری
آن را اسیر این كنی ای مالك الملك و حشم
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون كودكان قلعه بزم گوید ز قسام القسم
گفت كه تو زیرككی مست خیالی و شكی
گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
زانك دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشك نام او نام رخ قمر برم
از دل و جان شكستهام بر سر ره نشستهام
قافله خیال را بهر لقاش می زنم
ساغر می خیال تو بر كف من نهاد دی
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم
چونك خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون خاصه كه خون فشان كنم
خیال شاه خوش خویم تبسم كرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم
زهی لطف خیال او كه چون در پاش افتادم
قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم
خسی كه مشتریش آمد خیال خام ریش آمد
سبال از كبر می مالد كه رو من كار كردستم
مرا زین مردمان مشمر خیالی دان كه می گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم
خیالی كان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
من آنم كز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شكن باشم
میان خونم و ترسم كه گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او همراهم و هم جفتم
مرا دل خسته كردی جرمم این بود
كه از مژگان خیالت را بجستم
درون خرقه صدرنگ قالب
خیال بادشكل آبگونم
اندر دل تو اگر خیال است
می پنداری كه ما ندانیم
اسرار خیالها نه ماییم
هر سودا را نه ما پزانیم
گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال بیفتورم
از بهر مطالعه خیالت
خود را به كم از خیال خواهیم
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف كرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند
ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم
چون خیال او درآمد بر درش دربان شدیم
چون خیال او برون شد ما در این درماندیم
به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد
ز رهش گویم لیكن ز قلاووز خموشم
شكرستان خیالت بر من گلشكر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
تا كه ما را و تو را تذكرهای باشد یاد
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت كه قمر بنده اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
دم به دم از ره دل پیك خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
بیخیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
من كه حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه كردم وز دست او نرستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
بنمایمش جمالت از دور من برستم
بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم
چون سر دل ندانم كاندر میان جانم
می مالم این دو چشم كه خواب است یا خیال
باور نمیكنم عجب ای دوست كاین منم
به حق آنك نداند دل خیال اندیش
مثالهای خیال مرا به وقت پیام
خیال من ز ملاقات شمس تبریزی
هزار صورت بیند عجب پی اعلام
لگن نهاد خیالش به چشمه چشمم
بهانه كرد كز این آب جامه می شویم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
الی كم اقاسی هجركم و فراقكم
الی كم اانس طیفكم و خیالكم
ای بیخیال روی تو جمله حقیقتها خیال
ای بیتو جان اندر تنم چون مردهای اندر كفن
تا كی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا كی خیال ماهتان جویم در آب چاه من
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من
گفتم درآ پرنور كن از شمع رخ اسرار من
هر شب خیال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
چونك خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشتهای در دل و عقل خانه كن
چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد كلاه من
آمد دی خیال تو گفت مرا كه غم مخور
گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من
گشته خیال روی او قبله نور چشم من
وان سخنان چون زرش حلقه گوشوار من
عشق تو است هر زمان در خمشی و در بیان
پیش خیال چشم من روزی و روزگار من
ماند یكی دو سه نفس چند خیال بوالهوس
نیست به خانه هیچ كس خانه مساز بر زمین
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من
تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من
از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو
زود روان روان شود در پی تو روان من
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها
كز او خندان شود دندان كز او گویا شود الكن
خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی
چنانك وحی ربانی به موسی جانب ایمن
گر شرح كنم این را ترسم كه مقلد را
آید به خیال اندر اندیشه سرگردان
در دل چو خیال او تابد ز جمال او
دل بند بدراند او را نتوان بستن
گفتم به دلم چونی گفتا كه در افزونی
زیرا كه خیالش را هستم به خدا مسكن
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن
هر شب كه بود قاعده سفره نهادن
ما را ز خیال تو بود روزه گشادن
وگر بیدار كردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها كن
خیالش دید جانم گفت آخر
به هجرت می خورم من نار می بین
در بیشه دل خیال رویت
شیر است كند شكار خندان
بنشین به خیال خانه دل
هر نقش كه می كنیم می بین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا و ذاك عبره للعالمین
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین
از خیال خویش ترسد هر كی در ظلمت بود
زان كه در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
كی تراشد نردبان چرخ نجار خیال
ساخت معراجش ید كل الینا راجعون
می نماید كان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسكینی است آن
عشق شمس الدین است یا نور كف موسی است آن
این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن
چو خیال تو بتابد چو مه چارده بر من
بگزد ساعد و اصبع ز حسد زهره و پروین
هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو
یك زمانی سخن پخته به نبشته من
همه بر همدگر از بس كه بمالند دهن
آن خیالات به هم درشكند او ز فغان
چون خیال تو درآید به دلم رقص كنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان
گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان
هر خیالی كه در آن دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
جانی دگر چو آتش تند و حرون و سركش
كوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان
آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی
كو چون خیال داند در دیدهها دویدن
این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
جان حقایقی و خیالات دلربا
و آن نقشهای مه كه نگنجد در این دهن
بیخون و بیرگ است تنش چون تن خیال
بیرون و اندرون همه شیر است و انگبین
دوش خیال نگار بعد بسی انتظار
آمد و من در خمار یا رب چون بود چون
چو آینه ز جمالت خیال چین بودم
كنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین
ببردی دلم را بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
گر نبدی پرده خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در چه خیالی هله ای روترش
رو بر حلوایی و حلوای من
تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من
هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او
ای ز خیالهای تو گشته خیال عاشقان
خیل خیال این بود تا چه بود جمال تو
خشك و ترم خیال تو آینه جمال تو
خشك لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
جست دلم ز قال او رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو این همه در زمان تو
در طلبم خیال تو دوش میان انجمن
مینشناخت بنده را مینگریست رو به رو
گر آبی خوردم از كوزه خیال تو در او دیدم
وگر یك دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
ور خیال آید تو را كز دی و فردا برتری
برتری را كار و بار و ملك و بردابرد كو
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او
پادشاه شهرهای لامكان این است او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
كه سری كه مست شد او ز خیال ژاژ رست او
دی خیال تو بیامد به در خانه دل
در بزد گفت بیا در بگشا هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
هله دیدار مهل برمگزین فكر و خیال
از عیان سر مكشان در پی آثار مرو
ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آیینه گشتهام همه بهر خیال تو
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
و آورد قصههای شكر از لبان تو
خیال یار سواره همیرسد ای دل
پیامهای غریب از چنین سوار بجو
چو خیالیت بست ره بمكن سوی او نگه
تو روان شو به پیشگه كه سلام علیكم
و دنا كریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
صد نقش سازد بر عدم از چاكر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده
در تو كجا رسم تو را همچو خیال روی تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
خیالش نور خورشیدی كه اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
خیال شه خرامان شد كلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشك خندان شد سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد جمالش بین كه چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
گزافه این نمیلافم خیالی بر نمیبافم
كه صد ره دیدهام این را نمیگویم ز نادیده
صبحی كه همیراند خیال تو سواره
جانهای مقدس عدد ریگ پیاده
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
از ما بنماند جز خیالی
و آن نیز برفت پاره پاره
مردم چشم از خیالت چون شود پی كوب عشق
فرقها پیدا شود از كوفته تا كوفته
ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
ز كی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه
كه خیالات سفیهان همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش صد توتیای توبه
این جا كسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش اركان من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
زهی مبارك و زیبا به فال در دیده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
خیالهاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع به روی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید كه جان فزا پرده
میا میا كه به میدان دل خران نرسند
به صد هزار حیل میرسند خیاله
اكرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا كان لنا عیانه
گوید بلی فرمان برم جز در جمالت ننگرم
جز بر خیالت نگذرم وز جان نمایم چاكری
مست و خرامان میرود در دل خیال یار من
ماهی شریفی بیحدی شاهی كریمی بافری
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری
و آن لطف بیحد زان كند تا هیچ از حد نگذری
چون میپری بر پای تو رشته خیالی بستهاند
تا واكشندت صبحدم تا برنپری یك سری
چونك خیالت نبود آمده در چشم كسی
چشم بز كشته بود تیره و خیره نگری
دوش خیال مست تو آمد و جام بر كفش
گفتم می نمیخورم گفت مكن زیان كنی
هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد سادهای
لطف خیال شمس دین از تبریز در كمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شكل و فن رسی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسردهای سوی دلم رسولكی
چونك خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلك زبانهای
چاشنی خیال تو میبدرد دل مرا
ای غم او چو شكری ای دل من چو كاغذی
این چه كرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز میكنی
جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی كه در خوابم چه غم بودی
خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته
وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاك رقصان همچو بادستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی
مانند خیالی تو هر دم به یكی صورت
زین شكل برون جستی در شكل دگر رفتی
در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو
خوش خواب كه میبینم در حالت بیداری
دل را چو خیال تو بنوازد مسكین دل
در پوست نمیگنجد از لذت دلداری
گفتا كه وفاجویان خوابی است كه میبینند
گفتم كه خیال خواب بیدار چه میجویی
ور ز آنك ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز كنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و از این دم
هستی پذرفتیم ز دمهای خدایی
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
دگربار ای خیال فتنه انگیز
چو می بر مغز مستان بردویدی
كه جانها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری
مرا هر لحظه منزل آسمانی
تو را هر دم خیالی و گمانی
تو گویی كو طمع كردهست در من
جهانی زین خیال اندر زیانی
خیالت هر دمی این جاست با ما
الا ای شمس تبریزی كجایی
در آن گوهر نبودهست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آنها تو دیدی
تو بودی در وصالش در قماری
كنون تو با خیالش در قماری
خیالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاكی تو سلطان وصالی
خیالی را امین خلق كردی
چنانك وهمشان شد كه خیالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
و آن وهم و خیال تشنه توست
ای داده تو آب را زلالی
میگشت به سینهها خیالش
میكرد ز شاه دل بیانی
مگریز ز چشمم ای خیالش
تا تازه شود دلم زمانی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
چون خیالش نیم شب در سینه آید مینگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان كنساء خفرات
به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده
مكشش زود زمان ده كه تو قسام زمانی
شه و شاهین جلالی كه چنین باپر و بالی
نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی
چو نماز شام هر كس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شكر چرایی
چه حسود بلك عاشق دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی نه به كس پیام داری
بس كن این گفت خیال است مشو وقف خیال
چونك هستت به حقیقت نظر و دسترسی
زین خیالی كه كشان كرد تو را دست بكش
دست از او گر نكشی دست پشیمان خایی
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
صورت حشو خیالات ره ما بستند
تیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
شمس تبریز خیالت سوی من كژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم كه چه شیرین نظری
چون خیالات لطیفند نه خونند و نه گوشت
كه تو تیری بزنی یا به كمان ترسانی
به خیالی به من آیی به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است زهی بند قوی
با خیال گلستانش خارزار
نرمتر از پرنیان آید همی
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی دل فشاری دیدهای
ای خیالی كه به دل میگذری
نی خیالی نی پری نی بشری
زان دست شستم از خود تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم تا در دلم گذاری
ور تازهای نه دوشین بنشین بیا بنوش این
تا از خیال پیشین زنهار سر نخاری
در آینه بدیدم نقش خیال فانی
گفتم چیی تو گفتا من زنگ زندگانی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
با صد هزار دستان آمد خیال یاری
در پای او بمیرا هر جا بود نگاری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
دی لطفها بكرد خیال تو گفتمش
كای باوفا و عهد ز من باوفاتری
گویی به هر خیال كه جان و جهان من
گر گم شدی خیال تو جان و جهانیی
در آن دلی كه گزیدی خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی چه آفتی چه بلایی
من آن نیم كه تو دیدی چو بینیم نشناسی
تو جز خیال نبینی كه مست خواب و نعاسی
وگر ز كوره بترسی یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد كه فرع فرع تو را شد
تو مه نهای تو غباری تو زر نهای تو نحاسی
اگر چه این همه باشد ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهای نكو یاری
هلا مباد كه چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
خیال یار به حمام اشك من آمد
نشست مردمك دیدهام به ناطوری
كه باشد آنك بگفتم خیال شمس الدین
كه او مراست خدیو و مجیر بیدادی
به نو نو هلالی به نو نو خیالی
رسد تا نماند حقیقت نهانی
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت
چه عجب گر تو روشنی كه از او آب میخوری
تیز همیكرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
بس! كه گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
طلعتكم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفكم دولة كل ماجد
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة كل زاهد
خیالات مضلات كذاب
لحاها الله ربی بالافول
خیالی گول گیری گر بیاید
چنین داند كه تو مغرور و گولی
خیال بد رسول دیو باشد
تو او را توبهی ده از رسولی
خیالی در تو آویزد، بیفتی
ترا وهمی پژولاند، پژولی
خیالی هست چون خورشید روشن
خیالی چون شب تاریك لولی
خیالات اتتكم كالخیول
فدسوها ثقاتی! فیالسقول
ای نقش خیال شهرهیاری
از دیدهی ما مرو تو، باری
برد عشقت از دلم، زاهدی ایم هو كی
اسكتوا ذاكالخیال، قایدی ایم هو كی
ما تسلیت عنكم، ما نسینا حقوقكم
نصب عینی خیالكم لیس حسناه یختبی
«خیال» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
تا چند از این غرور بسیار ترا
تا کی ز خیال هر نمودار ترا
تا نقش خیال دوست با ماست دلا
ما را هم عمر خود تماشاست دلا
گفتم به خیالش که غلام اوئی
شاید که به جای خواجه باشی ما را
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب
امشب آمد خیال آن دلبر چست
در خانهی تن مقام دل را میجست
اسرار دلم جمله خیال یار است
ای شب بگذر زود که ما را کار است
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
در بتکده تا خیال معشوهی ما است
رفتن به طواف کعبه در عین خطا است
در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خیالش دل و ایمان منست
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست
نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است
هر درویشی که در شکست خویش است
تا ظن نبری که او خیال اندیش است
هر ذره و هر خیال چون بیداریست
از شادی و اندهان ما هشیاریست
هر کز ز دماغ بنده بوی تو نرفت
وز دیدهی من خیال روی تو نرفت
جانیکه در او از تو خیالی باشد
کی آن جان را نقل و زوالی باشد
خوابم ز خیال روی تو پشت بداد
وز تو ز خیال تو همی خواهم داد
خوابم بشد ودست بدامان تو زد
خوابم خود مرد چون خیال تو بزاد
از دایرهی خیال ما بیرون بود
دانم که نکو بود ندانم چه بود
دو کون خیال خانهای بیش نبود
وامد شد ما بهانهای بیش نبود
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
روزی که ز کار کمترک میآید
در دیده خیال آن بتک میآید
گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال
تا تیره بود آب خیالش نبود
هر گه ز خیال گرگ ترسان گردی
در شهر گریز سوی صحرا مگریز
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
تا نیم شبی خیل خیالت برسید
ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
ای داروی فربهی و جان عاشق
فربه ز خیال تو روان عاشق
این عشق کمالست و کمالست و کمال
وین نفس خیالست خیالست و خیال
در آب همه خیال یاری بینم
وز گل همه بوی آشنائی شنوم
مستیم نه مست بادهی انگوریم
از هرچه خیال کردهای ما دوریم
در بحر خیال غرقهی گردابم
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم
از غایت تشنگی اگر آب خورم
در آب همه خیال رویت بینم
او در تن چون خیال من شد چو خیال
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم
خود را دیدم که با خیالت جفتم
با جفت خیال تو برفتم خفتم
در پردهی دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم
نفسی است مرا که از خیالی برمد
آنرا منگر جان دلیری دارم
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من
مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من
آن رهزن دل که پای کوبانم از او
چون آینهی خیال خوبانم از او
ای دل تو بهر خیال مغرور مشو
پروانه صفت کشتهی هر نور مشو
در کوی خیال خود چه میپوئی تو
وین دیده به خون دل چه میشوئی تو
سر رشتهی شادیست خیال خوش تو
سرمایهی گرمیست مها آتش تو
آمد بر من خیال جانان ز پگه
در کف قدح باده که بستان ز پگه
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی
وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی
میآید و میرود خیالش بر تو
تا چند رود قرار گیرد روزی
بیآتش عشق تو تو نخوردم آبی
بینقش خیال تو ندیدم آبی
پیش آی خیال او که شوری داری
بر دیدهی من نشین که نوری داری
دوش آمد آن خیال تو رهگذری
گفتم بر ما باش ز صاحب نظری
مهمان دو دیده شد خیالت گذری
در دیده وطن ساخت ز نیکو گهری
ساقی خیال شد دو دیده میگفت
مهمان منی به آب چندان که خوری
مائیم و خیال یار و این گوشهی دل
چون احمد و بوبکر به گوشهی غاری