غزل شماره ۵۰۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
كار من اینست كه كاریم نیست
عاشقم از عشق تو عاریم نیست
تا كه مرا شیر غمت صید كرد
جز كه همین شیر شكاریم نیست
در تك این بحر چه خوش گوهری
كه مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم گر چه كناریم نیست
وقف كنم اشكم خود بر میت
كز می تو هیچ خماریم نیست
می‌رسدم باده تو ز آسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
باده‌ات از كوه سكونت برد
عیب مكن زان كه وقاریم نیست
ملك جهان گیرم چون آفتاب
گر چه سپاهی و سواریم نیست
می‌كشم از مصر شكر سوی روم
گر چه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
دردسر بیهده باریم نیست
بر سر كوی تو مرا خانه گیر
كز سر كوی تو گذاریم نیست
همچو شكر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی همه را رو به توست
جز كه به گرد تو دواریم نیست
خویش من آنست كه از عشق زاد
خوشتر از این خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان شهر عشق
بهتر از این شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد از این
نیست از آن رو كه نگاریم نیست

آسمانبادهجهانخمارسخنسرورعاشقعشقمستنگارگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید