غزل شماره ۳۰۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
خوابم ببسته‌ای بگشا ای قمر نقاب
تا سجده‌های شكر كند پیشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست دركشیدم روی از وفا متاب
گفتی مكن شتاب كه آن هست فعل دیو
دیو او بود كه می‌نكند سوی تو شتاب
یا رب كنم ببینم بر درگه نیاز
چندین هزار یا رب مشتاق آن جواب
از خاك بیشتر دل و جان‌های آتشین
مستسقیانه كوزه گرفته كه آب آب
بر خاك رحم كن كه از این چار عنصر او
بی دست و پاتر آمد در سیر و انقلاب
وقتی كه او سبك شود آن باد پای اوست
لنگانه برجهد دو سه گامی پی سحاب
تا خنده گیرد از تك آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعد خوش خطاب
با ساقیان ابر بگوید كه برجهید
كز تشنگان خاك بجوشید اضطراب
گیرم كه من نگویم آخر نمی‌رسد
اندر مشام رحمت بوی دل كباب
پس ساقیان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنینه و با مشك پرشراب
خاموش و در خراب همی‌جوی گنج عشق
كاین گنج در بهار برویید از خراب

آتشامانبهارخندهخوابرحمتساقیشرابعشقمستوفا


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید