چو آفتاب برآمد ز قعر آب سیاه
ز ذره ذره شنو لا اله الا الله
چه جای ذره كه چون آفتاب جان آمد
ز آفتاب ربودند خود قبا و كلاه
ز آب و گل چو برآمد مه دل آدم وار
صد آفتاب چو یوسف فروشود در چاه
سری ز خاك برآور كه كم ز مور نهای
خبر ببر بر موران ز دشت و خرمنگاه
از آن به دانه پوسیده مور قانع شد
كه او ز سنبل سرسبز ما نبود آگاه
بگو به مور بهار است و دست و پا داری
چرا ز گور نسازی به سوی صحرا راه
چه جای مور سلیمان درید جامه شوق
مرا مگیر خدا زین مثالهای تباه
ولی به قد خریدار میبرند قبا
اگر چه جامه دراز است هست قد كوتاه
بیار قد درازی كه تا فروبریم
قبا كه پیش درازیش بسكلد زه ماه
خموش كردم از این پس كه از خموشی من
جدا شود حق و باطل چنانك دانه ز كاه