غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«حکایت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«حکایت» در غزلیات حافظ شیرازی
بنفشه طره مفتول خود گره می زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
حدیث مدعیان و خیال همکاران
همان حکایت زردوز و بوریاباف است
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
خوش می دهد نشان جلال و جمال یار
خوش می کند حکایت عز و وقار دوست
چمن حکایت اردیبهشت می گوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
من که شب ها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
پیش چشمم کمتر است از قطره ای
این حکایت ها که از طوفان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر می کنند
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایت ها بود
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایت ها بود
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمه ای ز بیانش به صد رساله برآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
به صوت چنگ بگوییم آن حکایت ها
که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی کند تصدیق
حکایت شب هجران فروگذاشته به
به شکر آن که برافکند پرده روز وصال
کی بود در زمانه وفا جام می بیار
تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت های شیرین باز می ماند ز من
بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
سعدی شیرازی
«حکایت» در غزلیات سعدی شیرازی
امروز حالی غرقه ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
تو را حکایت ما مختصر به گوش آید
که حال تشنه نمی دانی ای گل سیراب
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
دیده به دل می برد حکایت مجنون
دیده ندارد که دل به مهر نبستست
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار
با من همان حکایت گاو دهلزنست
هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را
به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست
حسن اندامت نمی گویم به شرح
خود حکایت می کند پیراهنت
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند
تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته اند
من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان می آید
آن چه در غیبتت ای دوست به من می گذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
با که نگفتم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل
مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش
دریغ باشد پیغام ما به دست رسول
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت الا به غمگساران
این حکایت که می کند سعدی
بس بخواهند در جهان گفتن
هر جا که حکایتی و جمعی
هنگامه توست و محفل من
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه چین
ما دفتر از حکایت عشقت نبسته ایم
تو سنگ دل حکایت ما درنوشته ای
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست
با تو مجال آن که بگویم حکایتی
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می دری
حکایت من و مجنون به یک دگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
مولوی
«حکایت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دل جمله حکایت از بهار تو کند
جان جمله حدیث لالهزار تو کند
با نامحرم حدیث اسرار مگو
با مردودان حکایت از یار مگو
ای باد سحر تو از سر نیکوئی
شاید که حکایتم به آن مه گوئی