غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«خلوت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خلوت» در غزلیات حافظ شیرازی
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
روضه خلد برین خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نیست
ای همه جای تو خوش پیش همه جا میرمت
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیری ها که من در کنج خلوت می کنم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
از خلوتم به خانه خمار می کشی
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
درون ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
سعدی شیرازی
«خلوت» در غزلیات سعدی شیرازی
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق
کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را
بی تو حرامست به خلوت نشست
حیف بود در به چنین روی بست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
امشب شب خلوتست تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز
سعدی دگر به گوشه وحدت نمی رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
درون خلوت ما غیر در نمی گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل
عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
که می رود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد
هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند
گر شاهدان نه دنیی و دین می برند و عقل
پس زاهدان برای چه خلوت گزیده اند
یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست
که سروهای چمن پیش قامتش پستند
گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد
خلوت نشین جان را آه از حرم برآید
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم
چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه
تمنای بهشتم نیست چون دیدار می بینم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می روند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم
ما در خلوت به روی خلق ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
رفته بودیم به خلوت که دگر می نخوریم
ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم
داشتند اصحاب خلوت حرف ها بر من ز بد
تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانه ای ماند که در در بوستانستی
از تو روحانیترم در پیش دل
نگذرد شب های خلوت واردی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی
ور به خلوت با دلارامت میسر می شود
در سرایت خود گل افشانست سبزی گو مروی
مولوی
«خلوت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
هر اندیشه كه میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
جز خلوت عشق نیست درمان
رنج باریك اندهان را
عقل نامحرم برون ران تو ز خلوت زان شراب
تا نماید آن صنم رخسار نارت ساقیا
كه به غیر كنج زندان نرسم به خلوت او
كه نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
گر ذرهها نهانند خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو خلوت گزین سحر را
گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید
گفت عزبخانهام خلوت توست الصلا
زان كه بود عاشق خلوت طلب
تا غم دل گوید با دلربا
تا روز ساغر می در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
ساقی به سوی جام رو ای پاسبان بر بام رو
ای جان بیآرام رو كان یار خلوت خواه شد
خاموش شد عالم به شب تا چست باشی در طلب
زیرا كه بانگ و عربده تشویش خلوتگاه شد
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
بس كن رها كن گازری تا نشنود گوش پری
كان روح از كروبیان هم سیر و خلوت خواه شد
خلوتیان آسمان تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد عقل خمار میرسد
چه نورست این چه تابست این چه ماه و آفتابست این
مگر آن یار خلوت جو ز كوه و غار میآید
سغراق معانی را بر معده خالی زن
معشوقه خلوت را هم چشم عزب بیند
چو خلوتگاه جان آیی خمش كن
كه آن خلوت زبانها برنتابد
بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد
چرا در بزم خلوت بیگرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد
در خواب شوید ای ملولان
وین خلوت را به ما سپارید
او جای دگر نرفته باشد
او جانب خلوت خدا شد
یك موی ز هفت و هشت گر هست
این خلوت خاص را نشایید
گر شبی خلوت كنی گویم من اندر گوش تو
لطفهایی را كه با ما شه صلاح الدین كند
طرفه گرمابه بانی كو ز خلوت برآید
نقش گرمابه یك یك در سجود اندرآید
هندوان خرگاه تن را روفتند
ترك خلوت دید و در خرگاه شد
شب شد و هنگام خلوتگاه شد
قبله عشاق روی ماه شد
بگیر لیلی شب را كنار ای مجنون
شبست خلوت توحید و روز شرك و عدد
و چون شدند همه سخره سال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب كنید
گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
بیرقیبش دادمی من بوسههایی سیر سیر
زاهدانش آهها پنهان كنند
خلوتی جویند در وقت سحر
تیر پرانست از چشم بدان
خلوت آمد تیر ایشان را سپر
غوغای روز بینی چون شمع مرده باش
چون خلوت شب آمد چون شمع برفروز
بر امید یار غار خلوتی
ثانی اثنین برو در غار باش
باده خلوت نشین در دل خم مست شد
خلوت و توبه شكست مست برون جست دوش
ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
بنه بر گوش من آن لب اگر چه خلوتست و شب
مهل تا برزند بادی بر آن اسرار پنهانك
در آن خلوت كه خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل
ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
اكنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی كنم
با تو پس از این عالم بینقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد آمیزش جانها هم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
در خلوت است عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم
به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود
كه من گزاف كسی را به غم نیازارم
خموش كردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت كنم
كو صبح مصبوحان من كو حلقه احرار من
گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان
وقت عشرت هر كسی گوشه خلوت رود
عشرت و شرب مرا مینباید شد نهان
این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
ما را كه برای دل حساد جفا گفت
امروز چو خلوت شد ما را بستود او
دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشكفته
هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته
ما را بگزیده لب كیم بر تو امشب
و آن خلوت چون شكر یا لب شكران كرده
در عشق همان كس كه تو را دوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق
در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده
ز نور روی تو پر گشت خلوت حمام
كه جمله قبه زجاجی شدهست چون تابه
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
كه شرم بادت از آن زلفهای آشفته
بدانك خلوت شب بر مثال دریایی است
به قعر بحر بود درهای ناسفته
بس كن درآ در انجمن در انخلاق مرد و زن
میساز و صورت میشكن در خلوت فخارهای
خلوتیان گریخته نقل سكوت ریخته
ز آنك سكوت مست را هست قوی وقایتی
اگر خلوت نمیگیری چرا خامش نمیباشی
اگر كعبه نه ای باری چرا زمزم نمیگردی
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی كه هر باری
كه تا خلوت كند ز ایشان كند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری
ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت
دستی صنما دستی میزن كه از این دستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانه سلطان فرستی
اینها به همند و ما به خلوت
با دلبر خوب پرمعانی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
پرده داری كن تو ای شب كان مه اندر خلوت است
مطربا پیوند كن تو پردهها شاد آمدی
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
كز برای روشنی تو خانه را روشنتری
عجب از خلوتیانی عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی عجب از خطه شامی
چو خلوت آمد گفتش كه من قرین توام
تو لایقی بر من من دعا تو آمینی
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر میكند به صد خواری
خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش كه در چه سودایی
خلوت آنست كه در پناه كسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره كه تو آتشی یا روغنی
«خلوت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای خلوت و ای سماع و اخلاص و ریا
بیحضرت تو این همه سوداست بیا
عاشق شب خلوت از پی پی گم را
بسیار بود که کژ نهد انجم را
این گرمابه که خانهی دیوانست
خلوتگه و آرامگه شیطانست
در خلوت یک زمانه با حق بودن
از جان و جهان و این و آن بیش ارزد
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه
خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه