غزل شماره ۱۳۱۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
روان شد اشك یاقوتی ز راه دیدگان اینك
ز عشق بی‌نشان آمد نشان بی‌نشان اینك
ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
كه آمد این دو رنگ خوش از آن بی‌رنگ جان اینك
فلك مر خاك را هر دم هزاران رنگ می‌بخشد
كه نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینك
چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست
چو اصل حرف بی‌حرفست چو اصل نقد كان اینك
تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشك این و آن اینك
تو مشك آب حیوانی ولی رشكت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینك
سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینك
ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی
تو منكر می‌شوی لیكن هزاران ترجمان اینك
اگر نه صید یاری تو بگو چون بی‌قراری تو
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینك
اشارت می‌كند جانم كه خامش كه مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها كردم بیان اینك

آسمانامانجهانخموشدهانزمینسحرشوقعاشقعشقمعشوق


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید