غزل شماره ۲۵۵۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
كجا شد عهد و پیمانی كه می‌كردی نمی‌گویی
كسی را كو به جان و دل تو را جوید نمی‌جویی
دل افكاری كه روی خود به خون دیده می‌شوید
چرا از وی نمی‌داری دو دست خود نمی‌شویی
مثال تیر مژگانت شدم من راست یك سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من كژ چو ابرویی
چه با لذت جفاكاری كه می‌بكشی بدین زاری
پس آنگه عاشق كشته تو را گوید چو خوش خویی
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی
دلا گر چه نزاری تو مقیم كوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده كز آن كویی
به پیش شاه خوش می‌دو گهی بالا و گه در گو
از او ضربت ز تو خدمت كه او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا كافر اگر گویم كه تو اویی
غلام بیخودی ز آنم كه اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
خمش كن كز ملامت او بدان ماند كه می‌گوید
زبان تو نمی‌دانم كه من تركم تو هندویی

ابروبختجفاخدادیدهعاشقملامتمژدهمژگانهندوپیمانچشمچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید