غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«مژده» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مژده» در غزلیات حافظ شیرازی
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می فرستمت
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند
ای معبر مژده ای فرما که دوشم آفتاب
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد
تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
کو مژده ای ز مقدم عید وصال تو
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
سعدی شیرازی
«مژده» در غزلیات سعدی شیرازی
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست
مگر کسی ز توام مژده ای فرازآرد
گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت
سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد
مولوی
«مژده» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
از شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای
تبریز را از وعدهای كارزد به این هر دو سرا
نغمت آن كس كه او مژده تو آورد
گر چه به خوابی بود به ز اغانی مرا
خیال دوست تو را مژده وصال دهد
كه آن خیال و گمان جانب یقین كشدا
گر نخریدست جهان را ز غم
مژده چرا داد خدا كاشتری
در گوش من باد خوش مژدهای داد
زان سرو آزاد قم فاسقنیها
ای مژده كه آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت كه آن طره طرار مرا یافت
مژده از بخششی كه نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
كه ز من درگذشت نور عطات
ناقه صالح چو ز كه زاد یقین گشت مرا
كوه پی مژده تو اشتر جمازه شود
آب زنید راه را هین كه نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
هر نور كه آید او از نور تو زاید او
می مژده دهد یعنی فردای تو میآید
خبرت هست كه در باغ كنون شاخ درخت
مژده نو بشنید از گل و دست افشان شد
وای آن دل كه بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن كه بدو مژده جانی نرسد
مژده مژده همه عشاق بكوبید دو دست
كانك از دست بشد دست زنان میآید
آمد ز گرد راه تو این عید و مژده داد
جانم دوید پیش و گرفته لگام عید
پیك دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شكر در دل كاغد رسید
پرده دل میزند زهره هم از بامداد
مژده كه آن بوطرب داد طربها بداد
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل میفروخت دیگ هوس میپزید
از این شكار سوی شاه بازپر چون باز
كه درپرید به مژده ز شه كبوتر عید
رسید مژده به شامست شمس تبریزی
چه صبحها كه نماید اگر به شام بود
مژده ده ای عشق كه از شمس دین
از تبریز آیت نو میرسد
باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر
جانم فدات ای مژده ور بستان تو جانم ماحضر
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
كه جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار
در مژه او گر چه دل را مژدههاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
مژده بیداران راه عشق را
آنك دیدم دوش من خوابی دگر
بشنو از چپ و راست مژده سعادت تو راست
بخت صفا در صفاست تا تو توی اختیار
ابر ترش رو كه غم انگیز شد
مژده تو دادیش ز رزق و مطر
مژده تو چو درفكند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
ور بدرد طبل شادی لشكر عشاق را
مژده انافتحنا دردمد سرنای عشق
مژده كسی را كه زرش دزد برد
مژده كسی را كه دهد زن طلاق
از این غم ار چه ترش روست مژدهها بشنو
كه گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
دولتش همسایه شد همسایگان را مژده شو
مرغ جانها را ببخشد كر و فرش پر و بال
تریاق جهان دید و گمان برد كه زهر است
ای مژده دلی را كه ز پندار خریدیم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژدهای است
یعنی كه مات شو كه همیمات ضامنیم
ای هوش ما از خود برو وی گوش ما مژده شنو
وی عقل ما سرمست شو وی چشم ما دولت ببین
صبر كن تا دررسد یك مژدهای زان مه لقا
صبر كن تا رو نماید ابر گوهردار من
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر كانهای زر را از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر كسوه بقا را كز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
صبر همیگفت كه من مژده ده وصلم از او
شكر همیگفت كه من صاحب انبارم از او
آمدت مژده ز عمر سرمدی پس حمد كو
كاندر آن عمرت غم امسال و یاد پار كو
مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
ز آنك ندید هیچ كس خود رمضان و عید نی
یكی طوطی مژده آور یكی مرغی خوش آوازی
چه باشد گر به سوی ما كند هر روز پروازی
دلا گر چه نزاری تو مقیم كوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده كز آن كویی
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمیآیی
ولیكن مرغ دولت مژده آورد
كز آن اقبال میآید بهاری
رو به دل كردم و گفتم كه زهی مژده خوش
كه دهد خاك دژم را صفت جانوری
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
كاندیشه كردهای كه از این پس وفا كنی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
كه مژده ده كه ز رنج وجود وارستی
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مرا
كه مژده ده كه ز رنج وجود وارستی
اذنالعشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا
هله ای مژده شیرین، چه نسیمی و چه بادی!
«مژده» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست
کای دلشدگان مژده که این روز شماست
فردوسی
«مژده» در شاهنامه فردوسی
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
ورا مژده دادی به فرزند او
بران برز شاخ برومند او
ترا مژده از دخت مهراب و زال
که باشند هر دو به شادی همال
به نزدیک رودابه آمد چو باد
بدین شادمانی ورا مژده داد
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
نوندی دلاور به کردار باد
برافگند و مهراب را مژده داد
همی مژده دادش به دیدار زال
که دیدی چنان چون بباید همال
همان پر سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
یکی مژده بردند نزدیک شاه
که رستم بدرید قلب سپاه
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او
چو این گفته شد مژده دادش به رخش
برو شادمان شد دل تاجبخش
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد
سواری بیامد ورا مژده داد
به زودی مرا با سواری دگر
بگفت اینک شو شاه را مژده بر
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
بیاورد و بر تارک او نهاد
جهان را به دیهیم او مژده داد
کزین مژده دادیم رسم خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهی نو دهید