غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«مژگان» در غزلستان
حافظ شیرازی
«مژگان» در غزلیات حافظ شیرازی
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
جان درازی تو بادا که یقین می دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم
زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
دوش می گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده ای را نکند کس انتقامی
می روی و مژگانت خون خلق می ریزد
تیز می روی جانا ترسمت فرومانی
سعدی شیرازی
«مژگان» در غزلیات سعدی شیرازی
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می نویسد حاجت گفتار نیست
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان می کند
مولوی
«مژگان» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
كمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند كو بر جان امیرست
مرا دل خسته كردی جرمم این بود
كه از مژگان خیالت را بجستم
عشق تو را من كیستم از اشك خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم كم شود
هر كسی را ره مده ای پرده مژگان من
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
مثال تیر مژگانت شدم من راست یك سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من كژ چو ابرویی
«مژگان» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
منصور حلاجی که اناالحق میگفت
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت
ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری
ابروی کمان و تیر مژگان داری
فردوسی
«مژگان» در شاهنامه فردوسی
بر آن برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
تهمتن زمین را به مژگان برفت
کمر برمیان بست و چون باد تفت
چو مژگان بمالید و دیده بشست
دران جای تاریک لختی بجست
چنین گفت با لشکر سرفراز
که از نیزهی مژگان مدارید باز
بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
زبان پر ز گفتار سهراب کرد
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
پر افسون دل و لب پر از باد سرد
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم دور دید از پزشک
یکی باز بودش به چنگ اندرون
رها کرد و مژگان شدش جوی خون
چو کاووس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
چو خسرو گو پیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
سپه را همه خوار کرد و براند
ز مژگان همی خون برخ برفشاند
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و این داستان باز گفت
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
مگر کین غمان بر دلت کم شود
سر تیر مژگانت بی نم شود
به زاری گرفتندش اندر کنار
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب کرد
زنان از پشوتن درآویختند
همی خون ز مژگان فرو ریختند
سپه رفت و بهمن به زابل بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
همان موزه از پای بیرون کشید
به زاری ز مژگان همی خون کشید
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید
سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید
بمالید بر کام او بر پزشک
ببارید چندی ز مژگان سرشک
نهادش به تابوت زر اندرون
بروبر ز مژگان ببارید خون
نویسندهی نامه را پیش خواند
همه خون ز مژگان به رخ برفشاند
هماندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
همه خاک بر سر همی بیختند
ز مژگان همی خون دل ریختند
چو آن نامهی شاه بابک بخواند
بسی خون مژگان به رخ برفشاند
بیامد زمین را به مژگان برفت
سخن هرچ بشنید با شاه گفت
زمین را سراسر به مژگان برفت
به موی و به روی گشت با خاک جفت
به شاه جهان آفرین خواندند
به مژگان همی خون برافشاندند
ازان جای هرکس که بگریختی
به مژگان همی خون فرو ریختی
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
همه جامهی پهلوی بردرید
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
فرستاده را چشم موبد بدید
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
زمان تا زمان دست برآفتی
سرشکی ز مژگان بینداختی
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
همان درد بندوی او رابگفت
همی به آستین خون مژگان برفت
زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند
همیبود تاخسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
دو داننده بیکام برخاستند
پر از آب مژگان بیاراستند
ز مژگان همی بر برش خون چکید
چو آگاهی او به دشمن رسید
ز جهرم بیامد سوی طیسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون
به لرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد