غزل شماره ۲۰۶۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
باز برآمد ز كوه خسرو شیرین من
باز مرا یاد كرد جان و دل و دین من
سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان كه مرا خوانده بود سوره یاسین من
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من
در حسد افتاده‌ایم دل به جفا داده‌ایم
جنگ كه می‌افكند یار سخن چین من
او نگذارد كه خلق صلح كنند و وفا
تازه كند دم به دم كین تو و كین من
گوید كای عاشقان رحم میارید هیچ
در كشش همدگر از پی آیین من
یا رب و آمین بسی كردم و جستم امان
آه كه می‌نشنود یارب و آمین من
گوید تو كار خویش می‌كن و من كار خویش
این بده‌ست از ازل یاسه پیشین من
كار من آن كت زنم كار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تكوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
كو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ
گر چه كند كژروی طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
دیده شدی آن من گر نبدی این من
بس كن ای شهسوار كز حجب گفت تو
نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من

امانجفاخسرودیدهسخنشیرینعاشقعاقلعشقعقللیلیمجنونوفاویسهچین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید