غزل شماره ۲۵۴۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سحرگه گفتم آن مه را كه ای من جسم و تو جانی
بدین حالم كه می‌بینی وزان نالم كه می‌دانی
ورای كفر و ایمانی و مركب تند می‌رانی
چه بس بی‌باك سلطانی همین می‌كن كه تو آنی
یكی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر
درختان بین ز خون تر به شكل شاخ مرجانی
شنودی تو كه یك خامی ز مردان می‌برد نامی
نمی‌ترسد كه خودكامی نهد داغش به پیشانی
مشو تو منكر پاكان بترس از زخم بی‌باكان
كه صبر جان غمناكان تو را فانی كند فانی
تو باخویشی به بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی كه نتوانی
كه شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش بركند تیزی به قدرت‌های ربانی

آتشتبریزدرویشدستانسحرسلطانصبرفانی


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید