دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو میكشد خیره و لب گزان بود
تن برود به پیش دل كاین همه را چه میكنی
گوید دل كه از مهی كز نظرت نهان بود
جز رخ دل نظر مكن جز سوی دل گذر مكن
زانك به نور دل همه شعله آن جهان بود
شیخ شیوخ عالمست آن كه تو راست نومرید
آن كه گرفت دست تو خاصبك زمان بود
دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او
شاد تنی كه پیر دل شسته در آن میان بود
راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او كز سخنت گران بود