آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانه آب و گل چون مسكن بوم آمد
این عرصه كجا شاید پرواز همایی را
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
تو گوش مكش این سو هر كور عصایی را
گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی
آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را
دلتنگ همیدانند كان جای كه انصافست
صد دل به فدا باید آن جان بقایی را
دل نیست كم از آهن آهن نه كه میداند
آن سنگ كه پیدا شد پولادربایی را
عقل از پی عشق آمد در عالم خاك ار نی
عقلی بنمی باید بیعهد و وفایی را
خورشید حقایقها شمس الحق تبریز است
دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را