غزل شماره ۲۲۹۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه
میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه
به پیش جان درآمد دل كه اندر خود مكن منزل
گران جان دید مر جان را سبك برجست اندیشه
رسید از عشق جاسوسش كه بسم الله زمین بوسش
در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی‌خویشی
كه از هر كس همی‌پرسد عجب خود هست اندیشه
فلك از خوف دل كم زد دو دست خویش بر هم زد
كه از من كس نرست آخر چگونه رست اندیشه
چنین اندیشه را هر كس نهد دامی به پیش و پس
گمان دارد كه درگنجد به دام و شست اندیشه
چو هر نقشی كه می‌جوید ز اندیشه همی‌روید
تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه
جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد
شكافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه
جهان كهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر
كه درد كهنه زان دارد كه نوزاد است اندیشه
كه درد زه ازان دارد كه تا شه زاده‌ای زاید
نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه
چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد
چو مریم از دو صد عیسی شده‌ست آبست اندیشه
چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون
از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه

اسراراندیشهتبریزجهانجواهرحریفخراباترطلزمینساغرعشقمستمنزلگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید