غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
با Lexingo کلمات انگلیسی یاد بگیرید
Lexingo
امتیاز بگیرید و رقابت کنید
«راحت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«راحت» در غزلیات حافظ شیرازی
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که این ها خدا کند
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سعدی شیرازی
«راحت» در غزلیات سعدی شیرازی
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد نشان را
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست
راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی قرار منست
و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر
که اندرون جراحت رسیدگان چونست
چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش
به تنها ملک می راند که منظوری نهان دارد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
چنین پسر که تویی راحت روان پدر
سزد که مادر گیتی به روی او نازد
آشنایان را جراحت مرهمست
زان که شمشیر آشنایی می زند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماه رویم در آغوش بود
راحت جان باشد از آن قبضه تیغ
مرهم دل باشد از آن جعبه تیر
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
بیچاره ای که صورت رویت خیال بست
بی دیدنت خیال مبند استراحتش
هر که را نوبتی زدند این تیر
در جراحت بماند پیکانش
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود می پسندم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم
هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده ایم
ای روی تو راحت دل من
چشم تو چراغ منزل من
گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم
می شنوم که دم به دم پیش دل شکسته ای
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
گرم راحت رسانی ور گزایی
محبت بر محبت می فزایی
ما را که جراحتست خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا
عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری
دلم ربودی و جان می دهم به طیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که در کمند تو راحت بود گرفتاری
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری
خیام نیشابوری
«راحت» در رباعیات خیام نیشابوری
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
مولوی
«راحت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
زهی این كیمیای حق كه هست از مهر جان او
كه عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
بدان شد شب شفا و راحت خلق
كه سودای توش بخشید سودا
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما
چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما
گر چه درد عشق او خود راحت جان منست
خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها
ای كه به هنگام درد راحت جانی مرا
وی كه به تلخی فقر گنج روانی مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
كز راحت تو دردست مرا
ای احول ده این هر دو جهان
كز راحت تو دردست مرا
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت میكنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت میكنند
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری مینشود
هم تك یار یار كو راحت مطلقست او
یار ز حكم و داوری با تو چه یار میكند
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سببها ساخت تا بر دیدهها چادر كشد
صاف او بیدرد بود و راحتش بیدرد بود
گلشن بیخار بود و نوش او بینیش بود
چرخ زمین شد چرخ زمین شد جنت مأوی راحت جانها
تا كه برآمد تا كه برآمد بر كه جودی خیل و سپاهش
مها از سر او چو تو سایه بردی
چه سود و چه راحت ز سایه همایش
جراحت همه را از نمك بود فریاد
مرا فراق نمكهاش شد وبال وبال
یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا
ای بیتو راحتها عنا ای بیتو صحتها سقم
هر دم بغل تو را گرفته
در راحت و رنج می كشانیم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین كه آن نشانهست از لطف بینشانم
روم سری بنهم كان سری است باده جان
كه خفته به سر پراحتیال و تزویرم
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
كیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بیتو مثل شهد و لبن
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
رنج بر رخسار عاشق راحت اندر جان او
رنج خود آوازه ای آن جا بجز انعام كو
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
بیچاره گوش مشترك كو نشنود بانگ فلك
بیچاره جان بیمزه كز حق ندارد راحتی
ای رحمه للعالمین بخشی ز دریای یقین
مر خاكیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
پا را ز كفش دیگری هر لحظه تنگی و شری
وز كفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی
نیست بجز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحتهای عشق را نیست چو عشق غایتی
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن ز هر جراح تا كی
مینال كه ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
چه راحتی و چه روحی چه كشتیی و چه نوحی
چه نعمتی چه فتوحی چه آفتی چه بلایی
اگر ملولی بستان قنینهای از مستان
كه راحت جانست آن بدار دست از دستان
دری كه هیچ نبستی به روی ما دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
پی مراد چه پویی به عالمی كه درو
چو دفع رنج كنی جمله راحت انگاری؟!
ز هر زحمت افزا فزایش مجو
كه هم روح و هم راحت افزا تویی
فكرت اگر راحت جانها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
از راحت و دردش نكشم خویش، و ندزدم
قفلی دهدم حكم حق، و گاه كلیدی
«راحت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است
خون میرود و جراحتش پیدا نیست
آن کس که بیافت راحتی یافت تمام
وانکس که نیافت رنج نایافت بس است
آن راحت جان گرد دلم میگردد
گرد دل و جان خجلم میگردد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین
جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
ای ظل تو از سایهی طوبی خوشتر
ای رنج تو از راحت عقبی خوشتر
از شور و جنون رشک جنان را بزدم
ز آشفته دلی راحت جان را بزدم
ای راحت و آرامگه پیوستم
تا روی تو دیدم ز حوادث رستم
هم نور دل منی و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان
ای بلبل مست بوستانی برگو
مستی سر و راحت جانی برگو
ای میر ملیحان و مهان شیی الله
وی راحت و آرامش جان شیی الله
فردوسی
«راحت» در شاهنامه فردوسی
همی بوی مهر آمد از باد اوی
به دل راحت آمد هم از یاد اوی