غزل شماره ۲۵۸

غزلستان :: سعدی شیرازی :: غزلیات
مشاهده برنامه «سعدی نامه» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماه رویم در آغوش بود
چنان مست دیدار و حیران عشق
که دنیا و دینم فراموش بود
نگویم می لعل شیرین گوار
که زهر از کف دست او نوش بود
ندانستم از غایت لطف و حسن
که سیم و سمن یا بر و دوش بود
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود
نمی دانم این شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود
مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگر همچو من مست و مدهوش بود
بگفتیم و دشمن بدانست و دوست
نماند آن تحمل که سرپوش بود
به خوابش مگر دیده ای سعدیا
زبان درکش امروز کان دوش بود
مبادا که گنجی ببیند فقیر
که نتواند از حرص خاموش بود

حیرانخوابدوستدیدهراحتسعدیسمنشیرینعشقلطفلعلمست


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید