غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«خاک» در غزلستان
حافظ شیرازی
«خاک» در غزلیات حافظ شیرازی
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
حافظ ار آب حیات ازلی می خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست
کحل الجواهری به من آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست
گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
زین جا به آشیان وفا می فرستمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
لب چو آب حیات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد
بیفشان جرعه ای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
رقیبم سرزنش ها کرد کز این به آب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد
من آن فریب که در نرگس تو می بینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سر سویدا باشد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
من خاکی که از این در نتوانم برخاست
از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا می طلبم تا به سرم بازآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی آید
قلب بی حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پیشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
ای آن که ره به مشرب مقصود برده ای
زین بحر قطره ای به من خاکسار بخش
گوش من و حلقه گیسوی یار
روی من و خاک در می فروش
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک
به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
قتیل عشق تو شد حافظ غریب ولی
به خاک ما گذری کن که خون مات حلال
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
دوش می گفت که حافظ همه روی است و ریا
بجز از خاک درش با که بود بازارم
گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زین در نتواند که برد باد غبارم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
لطف ها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمی کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
من ترک خاک بوسی این در نمی کنم
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت
ز حال بنده یاد آور که خدمتگار دیرینم
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می بوسم و عذر قدمش می خواهم
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه این در به سر بریم
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
گو مکن عیب که من مشک ختن می بویم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایه پرور طرف کلاه تو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
جان ها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
داور دارا شکوه ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
اگر دلم نشدی پایبند طره او
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمی کنی
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
و اندیشه از بلای خماری نمی کنی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
سعدی شیرازی
«خاک» در غزلیات سعدی شیرازی
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمی خواهم غبار خویش را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی
زحمت خویش نمی خواهد بر رهگذرت
زین در کجا رویم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بریزد حوالتست
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکنده ست
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست
بر راه باد عود در آتش نهاده اند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست
پای بر دیده سعدی نه اگر بخرامی
که به صد منزلت از خاک درت خاکترست
خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر
آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست
خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست
چو در میانه خاک اوفتاده ای بینی
از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست
کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست
دانی کدام خاک بر او رشک می برم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست
با خویشتن همی برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
آب حیات منست خاک سر کوی دوست
گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
شادی به روزگار گدایان کوی دوست
بر خاک ره نشسته به امید روی دوست
فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند
ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
خوی عذار تو بر خاک تیره می افتاد
وجود مرده از آن آب جانور می گشت
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر می گشت
ز آب دیده من فرش خاک تر می شد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می گشت
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم
باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
من آب زندگانی بعد از تو می نخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت
قدر آن خاک ندارم که بر او می گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
دست از دامنم نمی دارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد
به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد
خواستم گفت خاک پای توام
عقلم اندر زمان نصیحت کرد
گفت در راه دوست خاک مباش
نه که بر دامنش نشیند گرد
روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می رود سر
کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد
دریغ پای که بر خاک می نهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد
محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم
گرد سودای تو بر دامن جانم باشد
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد
سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد
بر خاک چو من بی دل و دیوانه نشاندش
اندر نظر هر که پری وار برآمد
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که بر خون طپیده اند
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
گر خاک پای دوست خداوند شوق را
در دیدگان کشند جلای بصر بود
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی
بعد از هزار سال که خاکش سبو بود
می رود در راه و در اجزای خاک
مرده می گوید مسیحا می رود
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید
خاک وجود ما را گرد از عدم برآید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید
دست مجنون و دامن لیلی
روی محمود و خاک پای ایاز
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز
بس که در خاک می طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
مرا در خاک راه دوست بگذار
بر او گو دشمن اندر خون من کوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم
روزگاریست که سودازده روی توام
خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمی دانم مکن محروم از این بابم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی
همه خاک های شیراز به دیدگان برفتم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم
خاک نعلین تو ای دوست نمی یارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
به خاک پای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم
وان روز که سر برآرم از خاک
مشتاق تو همچنان که بودم
به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم
ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم
تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم
مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
تو به حال من مسکین به جفا می نگری
من به خاک کف پایت به وفا می نگرم
نه تو گفته ای که سعدی نبرد ز دست من جان
نه به خاک پای مردان چو تو می کشی نمیرم
چون می گذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می آید به معنی از گلستانم
کار مردان تحملست و سکون
من کیم خاک پای مردانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا
مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم
فیح ریحانست یا بوی بهشت
خاک شیرازست یا باد ختن
وقت آن آمد که خاک مرده را
باد ریزد آب حیوان در دهن
آب روان سرشک و آتش سوزان آه
پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن
روی در خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی به روی آوردن
من گدای که باشم که دم زنم ز لبت
سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه
گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی
ز خاکم رشک می آید که بر سر می نهی پایش
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی
پندارمت از روضه بستان بهشتی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
تو خود فرشته ای نه از این گل سرشته ای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
دوست دارم که خاک پات شوم
تا مگر بر سرم کنی گذری
خاکی از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاکستری
ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری
دانی از بهر چه معنی خاک پایت می نباشم
تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری
آه من باد به گوش تو رساند هرگز
که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی
سعدیا آتش سودای تو را آبی بس
باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد
اگر خاک وی اندر دیده مالی
امید از بخت می دارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی
روی امید سعدی بر خاک آستانست
بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
خیام نیشابوری
«خاک» در رباعیات خیام نیشابوری
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در سینه تست
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهرهی جانانی است
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست
دریاب که هفته دگر خاک شدهست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقه خاک نهاد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
تو زر نی ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
چون میدانی که مدت عالم خاک
باد است که زود بگذرد باده بیار
این اهل قبور خاک گشتند و غبار
هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
بر مفرش خاک خفتگان میبینم
در زیرزمین نهفتگان میبینم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
چندین سروپای نازنینان جهان
میسوزد و خاک میشود دودی کو
و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیرمه و رفتن دی
مولوی
«خاک» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
غم خود که بود که یاد آریم او را
در دل چه که بر خاک نگاریم او را
نور فلکست این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
ساقی در ده برای دیدار صواب
زان باده که او نه خاک دیده است و نه آب
آن شاه که خاک پای او تاج سر است
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است
از چرخ بخاکیان نثار است و صداست
کای دلشدگان مژده که این روز شماست
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
چیزیست که در تو بیتو جویان ویست
در خاک تو دریست که از کان ویست
خاک قدمت سعادت جان من است
خاک از قدمت همه گل و یاسمن است
سر تا قدمت خاک ز تو میرویند
زان خاک قدم چه روی برداشتن است
سرسبز بود خاک که آتش یار است
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
این خاک ز مشاطهی خود بیخبر است
خوش بیخبر است از آنکه زو هشیار است
بر خاک درش خون جگر میریزم
هرچند که خاک آن به از خون منست
گر آه کنم آه بدین قانع نیست
ور خاک شوم شاه بدین قانع نیست
گفتم چشمم که هست خاک کویت
پرآب مدار بیرخ نیکویت
منصور حلاجی که اناالحق میگفت
خاک همه ره به نوک مژگان میرفت
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز
تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد
آن روز که جانم ره کیوان گیرد
اجزای تنم خاک پریشان گیرد
از خاک کف پات سران حیرانند
کوران همه مستند و کران حیرانند
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
اندر رمضان خاک تو زر میگردد
چون سنگ که سرمهی بصر میگردد
خاک در آن باش که شاهان جهان
خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
خاک در او باش که سلطان و فقیر
این سلطنت و فقر از او یافتهاند
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت
با خاک صلاح دین درآمیخته باد
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد
شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
بر خاک سیه در صفا میبارید
بر خاک نظر کند چو بر ما گذرد
تا چهرهی ما به خاک ره رشک برد
به زان نبود که پیش او خاک شویم
تا بو که بدین طریق در ما نگرد
در بحر رود بحر به مد مست شود
در خاک رود گور و لحد مست شود
گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست
ای بر سر خاک جمله افلاک چه سود
خاک توام و خدای حق میداند
واجب نبود که از منت بستاند
خواهم گردی که از هوای تو رسد
باشد که به دیده خاک پای تو رسد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد
عشقی آمد که عشقها سودا شد
سوزیدم و خاکستر من هم لا شد
باز از هوس سوز خاکستر من
واگشت و هزار بار صورتها شد
والله نتوان حدیث آن دم گفتن
با او که سرشت خاک آدم باشد
در عالم باد خاک بر سر کردن
شک نیست که هر لحظه غباری خیزد
ای خاک درت ز آب کوثر خوشتر
اندر ره تو پای من از سر خوشتر
در خاک در وفای آن سیمین بر
میکار دل و دیده میندیش ز بر
خاک قدم یار موافق حقا
از خون برادر منافق بهتر
در خاک ندا کردم خاکا زنهار
آن یار وفادار مرا نیکو دار
هر چند ز آتشت جهان گرم شود
آتش میرد ز صحبت خاکستر
تا چند کنی خرخر اندر بستر
بروی زن آب ای که خاکت بر سر
گر از سر خاک من برآید خاری
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
گر باد صبا مرکب خود میخواهی
خاک قدم مرکب درویشان باش
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
با خاک درآمیخته شد گوهر پاک
آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک
پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک
حاشا که بخفت عاشقی اندر خاک
پاکست و کجا رود در آن عالم پاک
تو کان زری میان خاکی پنهان
تا صاف شوی در آتشت اندازیم
آواز سرافیل طرب میرسدم
از خاک فنا بر آسمان میبردم
از خاک در تو چون جدا میباشم
با گریه و ناله آشنا میباشم
از سوز غم تو آتش میطلبم
وز خاک در تو مفرشی میطلبم
سر در خاک آستان تو نهم
دل در خم زلف دلستان تو نهم
چون لالهی کم عمر در این دشت فنا
تا سر زده از خاک ببادی گرویم
ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم
شادی نستانیم و از این غم ندهیم
من بندهی قرآنم اگر جان دارم
من خاک در محمد مختارم
من خاک ترا به چرخ اعظم ندهم
یک ذره غمت بهر دو عالم ندهم
من سیر نیم ولی ز سیران سیرم
بر خاک درت ز آب حیوان سیرم
هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون
کای یوسف روزگار و گمگشتهی من
از خاک چو جمله دانهها میروید
هم دانهی آدمی بروید میدان
تن را که ز خاکست دهد باز به خاک
وز نور قدیم خویش برسازد تن
بر خاک درش هر نفسی سر بنهد
خاکش گوید هزار رو دارد این
صد سال فلک خدمت خاک تو کند
نگزارده باشد حق یکروزهی تو
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو
ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو
خورشید بگرد خاک سیارهی تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهی تو
هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو
جز قصهی آن آینهی پاک مگو
زلف تو که یکروزم از او روشن نه
با خاک برآورد سرو با من نه
از گل قفس هدهد جانها تو کنی
از خاک سیه شکرفشانها تو کنی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهی خاک شوی
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
هر لحظه بر او نقش دگر اندازی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست
خاکت بر سر چه باد میپیمائی
بر خاک تو نقش خویش بنگاشتهای
وان چیز که اصل تست بگذاشتهای
خاکی بودم به زیر پاهای خسان
همچون فلکم مها تو افراشتهای
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی
سالار سپاه نفس و آدم نشوی
تا عشق آن روی پریزاد شوی
وانگه هردم چو خاک برباد شوی
از خود گله کن اگر خماری داری
تا خشت به آسیا بری خاک آری
تو آب نی خاک نی تو دگری
بیرون ز جهان آب و گل در سفری
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است
تا خشت بر آسیا بری خاک آری
در خاک بنفشهای بپایید و برست
چون برندهد سرو چنان بستانی
در خاک اگر رفت تن بیجانی
جان بر فلک افرازد و شاذروانی
از سوزش روزه نور گردی چون شمع
وز ظلمت لقمه لقمهی خاک شوی
گر قدر کمال خویش بشناختمی
دامان خود از خاک بپرداختمی
هر پارهی خاک را چو ماهی کردی
وانگه مه را قرین شاهی کردی
فردوسی
«خاک» در شاهنامه فردوسی
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خاک و ز خاشاک تن پرورد
یکی آتشی برشده تابناک
میان آب و باد از بر تیره خاک
منم بندهی اهل بیت نبی
ستایندهی خاک و پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
کریمی بدو یافته زیب و فر
فکند آن تن شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
بیامد سیه دیو با ترس و باک
همی به آسمان بر پراگند خاک
بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
کسی را بود زین سپس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو
ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان
وز ایوان ما تا به خورشید خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک
بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک
ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر
سروش ار بیابد چو ایشان عروس
دهد پیش هر یک مگر خاکبوس
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کشت
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه
چو دیدم چنین زان سپس شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهانبین او
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
همه بندهی خاک پای توایم
همه پاک زنده به رای توایم
بهایست خرم در اردیبهشت
همه خاک عنبر همه زر خشت
چنین داد پاسخ که من کام خویش
به خاک افگنم برکشم نام خویش
زمین و زمان خاک پای تو باد
همان تخت پیروزه جای تو باد
ز خاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
چه ماهی به دریا درون با نهنگ
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از آب و خاک
گهی زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن به خاک و چریدن ز خون
نشانندهی خاک در کین بخون
فشانندهی خنجر آبگون
شده بام از آن گوهر تابناک
به جای گل سرخ یاقوت خاک
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
فرود آمد و خاک را بوس داد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ببرد پی بدسگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
شود شاه گیتی بدین خشمناک
ز کابل برآرد به خورشید خاک
چو بر شد به خورشید و شد سایهدار
به خاک اندر آمد سر مایهدار
چنین خود کی اندر خورد با خرد
که مر خاک را باد فرمان برد
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی
فرو برد و بر خاک بنهاد روی
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام آخر به جز خاک نیست
یکی مرغ پروردهام خاک خورد
به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ز باد عمود تو کوه بلند
شود خاک نعل سرافشان سمند
همه شهر زنده برای تواند
پرستنده و خاک پای تواند
زمانی همی داشت بر خاک روی
بدو داد دل شاه آزرمجوی
بفرمود تا رویش از خاک خشک
ستردند و بر وی پراگند مشک
گر این رازها آشکارا کنی
ز خاک سیه مشک سارا کنی
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
من از خاک پای تو بالین کنم
به فرمانت آرایش دین کنم
فرود آمد از باره بوسید خاک
بگفت آن کجا دید و بشنید پاک
که خاک پی او ببوسد هژبر
نیارد گذشتن به سر برش ابر
کنم زنده آیین ضحاک را
به پی مشک سارا کنم خاک را
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
تو گفتی زمانه سرآید همی
هوا زیر خاک اندر آید همی
سرت گر بساید به ابر سیاه
سرانجام خاک است ازو جایگاه
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
پس از نامور نوذر شهریار
به سر خاک بر کرد و بگریست زار
سر سرکشان گشت پرگرد و خاک
همه دیده پر خون همه جامه چاک
سرت افسر از خاک جوید همی
زمین خون شاهان ببوید همی
پس آنگه سر یک رمه بیگناه
به خاک اندر آرد ز بهر کلاه
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
گسست و به خاک اندر آمد سرش
سواران گرفتند گرد اندرش
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
ز پیکان تیرآتشی برفروخت
بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
همی زد بران خاک تا پاره کرد
ددی را بران چاره بیچاره کرد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت
به خاک استخوانش سپردن گرفت
به بالین رستم تگ آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
بیابان همه زیر او بود پاک
روان خون گرم از بر تیره خاک
همی کوفت بر خاک رویینه سم
چو تندر خروشید و افشاند دم
سران را ز زخمش به خاک آورید
سر سرکشان زیر پی گسترید
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری به خاک
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پیمان تو نگذرم
از ایران برآرم یکی تیره خاک
بلندی ندانند باز از مغاک
به یک هفته بر پیش یزدان پاک
همی با نیایش بپیمود خاک
بینداخت از پشت اسپش به خاک
دهان پر ز خون و زره چاک چاک
از آن پس بمالید بر خاک روی
چنین گفت کای داور راستگوی
برین نره دیوان بیبیم و باک
تویی آفرینندهی آب و خاک
ز گرد سپه پیل شد ناپدید
کس از خاک دست و عنان را ندید
ز خون خاک دریا شد و دشت کوه
ز بس کشته افگنده از هر گروه
به جنگش بیاراست افراسیاب
به گردون همی خاک برزد ز آب
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک
ز دانندگان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
بکشتند چندان ز جنگآوران
که شد خاک لعل از کران تا کران
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
روانش خرد بود تن جان پاک
تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم خاکم اندر دهن
ازینسان بشد تا در دژ رسید
بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همی خواستم کش ز زین برکنم
چو دیگر کسانش به خاک افگنم
نشست از بر سینهی پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی
چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر
همی برد خواهد به گردش سپهر
نباید فگندن بدین خاک مهر
بریدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاک تیره مبادم نشست
به پرده سرای آتش اندر زدند
همه لشکرش خاک بر سر زدند
همی ریخت خون و همی کند خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه
نشستند بر خاک با او به راه
چو اندیشهی گنج گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز
گشادند گردان سراسر کمر
همه پیش تابوت بر خاک سر
مهان جهان جامه کردند چاک
به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز
کز آنجایگه کفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
بدیشان چنین گفت کافراسیاب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
که بر خاک او نعل را پای نیست
به تیزی بیامد به نزدیک شاه
ورا دید بر خاک خفته به راه
ببوسید گرسیوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
همی اسپ تازی برآورد پر
چو او گوی در زخم چوگان گرفت
همآورد او خاک میدان گرفت
همی گشت بر خاک و نیزه به دست
گروی زره دست او را ببست
بریزید خونش بران گرم خاک
ممانید دیر و مدارید باک
به پیش پدر شد پر از درد و باک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک
اگر سال گردد هزار و دویست
بجز خاک تیره مرا جای نیست
بدو گفت کای پرهنر شهریار
چرا کرد خواهی مرا خاکسار
نهالی مرا خاک توران بود
سرای کهن کام شیران بود
سرانجام هر دو به خاک اندرند
ز اختر به چنگ مغاک اندرند
ز خورشید تابنده تا تیرهخاک
گذر نیست از داد یزدان پاک
بیفگند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
تن پیل وارش بران گرم خاک
فگندند و از کس نکردند باک
همی جامه را بر برش کرد چاک
همی کند موی و همی ریخت خاک
ز اسپ اندر افتاد پیران به خاک
همه جامهی پهلوی کرده چاک
به کشتی سیاووش را بیگناه
به خاک اندر انداختی نام و جاه
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
منم بندهی اهل بیت نبی
سرایندهی خاک پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
چو آمد به نزدیک کاووس کی
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهی خسروی کرد چاک
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
بران کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
نباشد بشویم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگناک
خروشان به سر بر پراگند خاک
همه جامه ها کرد بر خویش چاک
همی سنگ مرجان شد و خاک خون
سراسر سر سروران شد نگون
بکشتند چندان ز هردو گروه
که شد خاک دریا و هامون چو کوه
نگه کن که در خاک جفت تو کیست
برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن نشست از بر تخت اوی
به خاک اندر آمد سر بخت اوی
هرآنکس که بد مهتری با گهر
همه پیش رفتند بر خاک سر
بمالید بر خاک ریش سپید
ز شاه جهاندار شد پرامید
که داند به گیتی که من زندهام
به خاکم و گر بتش افگندهام
زدی گیو بیدار دل گردنش
به زیر گل و خاک کردی تنش
سرانجام بستر جز از خاک نیست
ازو بهره زهرست و تریاک نیست
سر گیو بر نیزه سازید گفت
فرنگیس را خاک باید نهفت
همان آز را زیر خاک آوری
سرش را سر اندر مغاک آوری
میان سواران بیامد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاژورد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
همه غار و هامون پر از کشته بود
ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
به خم کمندش بیاویختی
سبک از برش خاک بربیختی
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
فرود آمد از بارهی راهجوی
بمالید و بنهاد بر خاک روی
اگر خاک بودیش پروردگار
ندیدی دو چشم من این روزگار
پراگنده شد دانش و هوش من
به خاک اندر آمد سر و دوش من
بزرگان ایران همه پیش اوی
یکایک نهادند بر خاک روی
نخواند مرا موبد از آب پاک
که بپرستم او را پدر زیر خاک
به فر و به فرمان یزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
شد آن نامهی نامور ناپدید
خروش آمد و خاک دژ بردمید
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته فتاده به خاک
چو روز درخشان برآورد چاک
بگسترد یاقوت بر تیره خاک
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست
همه همگنان خاک دادند بوس
چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس
بپرده درون شد خور تابناک
ز جوش سواران و از گرد و خاک
کفن جوشن و بستر از خون و خاک
تن نازدیده بشمشیر چاک
اگر تاج جوید جهانجوی مرد
وگر خاک گردد بروز نبرد
کنون خاک را از تو رخشان کنم
بوردگه برسرافشان کنم
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
همه کام پرخاک و پر خاک سر
گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش
ز خاک پی رخش بر سرکشان
پدید آمد از دور پیدا نشان
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
بروید ز خاک و شود باز خاک
همه جای ترسست و تیمار و باک
که هر کو بخون کیان دست آخت
زمانه بجز خاک جایش نساخت
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
ازان پس تن جانور خاک راست
روان روان معدن پاک راست
چه دینار در پیش بزمش چه خاک
ز بخشش ندارد دلش هیچ باک
چو مایه ندارم ثنای ورا
نیایش کنم خاک پای ورا
برآید جهانی شود زو هلاک
چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک
خروشان بغلتید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر
چو من باره اندر جهانم به خاک
ندارم ز مرز خزر هیچ باک
ازان پس تن جانور خاک راست
سخن گوی جان معدن پاک راست
گر آن مایه نزد شهنشه رسد
روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت
منم زنده او گشت با خاک جفت
دو ایوان برآورد از زر پاک
زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
که بیخاک و آبش برآوردهام
نگه کن بدو تاش چون کردهام
بگویید هوشت فراز آمدست
به خون و به خاکت نیاز آمدست
زده باد گردنت خسته میان
به خاک اندرون ریخته استخوان
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه کند آن سر تاجدار
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش به خاک افگنند
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه
مکن فره پادشاهی تباه
به پیش افگند اسپ تازان خویش
به خاک افگند هر ک آیدش پیش
ز باره در آورد و ببرید سر
به خاک اندر افگنده زرین کمر
ازان خاک برداشت و بسترد و برد
به گردش گرفتند مردان گرد
سرانجام کارش بکشتند زار
بران گرم خاکش فگندند خوار
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک
بیفشاند از خاک و بسترد پاک
به خاک افگنم تنش ای شهریار
مگر بر دهد گردش روزگار
چو از دور دیدش برآورد خشم
پر از خاک روی و پر از خون دو چشم
همه جامه تا پای بدرید پاک
بران خسروی تاج پاشید خاک
بماندست بابم بران خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک
بدان تاختن تا بر او رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
به دست خودش روی بسترد پاک
زمینش بکردند از زر پاک
همه هیزمش عود و عنبرش خاک
چه دینار بر چشم او بر چه خاک
به رزم و به بزم اندرش نیست باک
به خاک اندر آمد سر تاجدار
برو انجمن شد فراوان سوار
به هر سو که باره برانگیختی
همی خاک با خون برآمیختی
همه دشت سر بود بیتن به خاک
سر گرزداران همه چاکچاک
کنون گر بیایی دل از کینه پاک
سر دشمنان اندر آری به خاک
اگر ترک باشد ببرم سرش
به خاک افگنم نابسوده برش
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید
شده خاک و ریگ از جهان ناپدید
به نزدیک او اسپش افگنده بود
برو خاک چندی پراگنده بود
برادر جهان بین من سی و هشت
که از خونشان لعل شد خاک دشت
همآورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگی به خاک افگنم
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتس بخون گر بدی آسیا
اگر گنج پیش آید از خاک خشک
وگر آب دریا و گر در و مشک
سراسر به شمشیرشان کرد چاک
گل انگیخت از خون ایشان ز خاک
تو کردی تن گرگ را خاک جای
تو باشی به هر نیک و بد رهنمای
به شمشیر مغزش همی کرد چاک
همی دود زهرش برآمد ز خاک
ازان خاک برخاست و شد سوی آب
چو مردی که بیهوش گردد به خواب
بیامد به پیش خداوند پاک
همی گشت پیچان و گریان به خاک
ببرم به شمشیر هندی برش
به خاک اندر آرم ز بالا سرش
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ
برو نگذرد مرغ و مور و ملخ
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرگس تیزپر
چرا کردی ای بدتن از آب خاک
سپه را همه کرده بودی هلاک
به خاک اندر افگنده پر خون تنت
زمین بستر و گرد پیراهنت
به نزدیک اسفندیار آمدند
دو دیدهتر و خاکسار آمدند
همه جامه چاک و دو پایش به خاک
از ارجاسپ جانش پر از بیم و باک
بیامد سرافراز طرخان برش
که از تن به خاک اندر آرد سرش
ورا هم ندیدی به خاک اندرون
بران سان فگنده پیش پر ز خون
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
شترانک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
سرانجام بستر بود تیرهخاک
بپرد روان سوی یزدان پاک
سزاوار باشد ستودن ترا
یلان جهان خاک بودن ترا
ز تخت اندرآورد ضحاک را
سپرد آن سر و تاج او خاک را
کس از جنگجویان گیتی ندید
که از کشتگان خاک شد ناپدید
پدرم آن دلیر گرانمایه مرد
ز ننگ اندران انجمن خاک خورد
که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
نماند به زاولستان آب و خاک
بلندی بر و بوم گردد مغاک
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
ز خاک سیاه اندر آمد به زین
کف اندر دهانشان شده خون و خاک
همه گبر و برگستوان چاکچاک
زواره یکی نیزه زد بر برش
به خاک اندر آمد همانگه سرش
فرامرز کردش پیاده تباه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
سراپردهی شاه پر خاک بود
همه جامهی مهتران چاک بود
بران سان بخستم تنش را به تیر
که از خون او خاک شد آبگیر
گزی دید بر خاک سر بر هوا
نشست از برش مرغ فرمانروا
به روز جوانی هلاک آمدش
سر تاجور سوی خاک آمدش
هماکنون به خاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بیند ترا روزگار
زمانی همی بود تا یافت هوش
بر خاک بنشست و بگشاد گوش
تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک
دل ما ازین درد کردند چاک
ازین خاک تیره بباید شدن
به پرهیز یک دم نشاید زدن
پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همی کرد خاک
همی گشت بهمن به خاک اندرون
بمالید رخ را بدان گرم خون
گرفته بش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
بر و جامه رستم همی پاره کرد
سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد
همانگه برفت از تنش جان پاک
تن خسته افگنده بر تیره خاک
همی جامه را چاک زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
برفتند یکسر ز ایوان او
پر از خاک شد کاخ و دیوان او
برهنه سر و پای پرگرد و خاک
به تن بر همه جامه کردند چاک
بسودند پر مهر یال و برش
کتایون همی ریخت خاک از برش
به یالش همی اندرآویختند
همی خاک بر تارکش ریختند
ترا برنشانم بر تخت اوی
به خاک اندر آرم سر بخت اوی
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد
همی کرد پوزش ز کار شغاد
همی رخش زان خاک مییافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
ندرد مگر ژنده شیری تنم
زمانی بود تن به خاک افگنم
که نفرین بران مرد بیباک باد
به جای کله بر سرش خاک باد
چو آمد سوی زابلستان بگفت
که پیل ژیان گشت با خاک جفت
به یزدان و جان تو ای نامدار
به خاک نریمان و سام سوار
همی ریخت زال از بر یال خاک
همیکرد روی و بر خویش چاک
بریزی به خاک از همه ز آهنی
اگر دینپرستی ور آهرمنی
که چون رستمی پیش بینم به خاک
به گفتار روباه گردد هلاک
نماندی به گیتی و رفتی به خاک
که بادا سر دشمنت در مغاک
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون
به روی زمین بر فگنده نگون
که گل شد همی خاک آوردگاه
پراگنده شد هند و سندی سپاه
ز چاه اندر آویختنش سرنگون
تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چو لشکر سوی زابلستان کشید
همه خاک را سوی دستان کشید
به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
به زن گفت گازر که این نیک جفت
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سیه ساخته جایگاه
بکشتند چندان ز رومی سپاه
که گل شد ز خون خاک آوردگاه
ز خاکیم و هم خاک را زادهایم
به بیچارگی دل بدو دادهایم
اگر خاک داری تو از من دریغ
نشاید سپردن هوا را چو میغ
ببندیم دامن یک اندر دگر
اگر خاک یابیم اگر بوم و بر
سپردم ترا جای و رفتم به خاک
سپردم روانرا به یزدان پاک
سکندر همه جامهها کرد چاک
به تاج کیان بر پراگند خاک
برین گونه خسته به خاک اندرم
ز گیتی به دام هلاک اندرم
سکندر ز دیده ببارید خون
بران شاه خسته به خاک اندرون
ز دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون
شنیدی همانا که یزدان پاک
چه دادست ما را بدین تیره خاک
گر از خون ما خاک دریا کنند
نشیبی ز افگنده بالا کنند
سر فور هندی به خاک اندرست
تن پیلوارش به چاک اندرست
تن فور دیدند پر خون و خاک
بر و تنش کرده به شمشیر چاک
پر از درد نزدیک قیصر شدند
پر از ناله و خاک بر سر شدند
ببرید پی بر بر و گردنش
ز بالا به خاک اندر آمد تنش
خزاعه بیامد چو او گشت خاک
بر رنج و بیداد بدرود پاک
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
کزین پس نیابی به پیغمبری
ترا خاک داند که اسکندری
به زنار و شماس و روحالقدس
کزین پس مرا خاک در اندلس
همی رای داری که افزون کنی
ز خاک سیه مغز بیرون کنی
وز ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
چنان دان که نیکیست همراه اوی
به خاک اندر آید سر و گاه اوی
برهمن چنین داد پاسخ به شاه
که هم آب را خاک دارد نگاه
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت
نهالی بجز خاک تیره نیافت
که مردی ز گردنکشان روز جنگ
به چنگال او خاک شد بیدرنگ
مرا گرد کافور و خاک سیاه
همانست و هم بزم و هم رزمگاه
به خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
به سوی عمود آمد از تیره خاک
به منقار چنگالها کرد پاک
برهبر یکی شارستان دید پاک
که نگذشت گویی بروباد و خاک
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
هرانکس که رفتی که چیزی برد
وگر خاک آن خانه را بسپرد
زمینش ز گرمی همی بردمید
ز پوست ددان خاک پیدا ندید
بران استخوان بر نگاریده پاک
نبینی به شهر اندرون گرد و خاک
یکی شارستانست این چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
به فالش بد آمد همانگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت
مرا مرده در خاک مصر آگنید
ز گفتار من هیچ مپراگنید
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازند تابوت گرد جهان
اگر بشنوید آنچ گویم درست
سکندر در آن خاک ریزد که رست
که خاک سکندر به اسکندریست
کجا کرده بد روزگاری که زیست
همه خاک بر سر همی بیختند
ز مژگان همی خون دل ریختند
به روز جوانی برین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی نهال
اگر صد بمانی و گر صدهزار
به خاک اندر آید سرانجام کار
درختی که کشتی چو آمد به بار
دل خاک بینم ترا غمگسار
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سربر پراگنده خاک
به دم سواران یکی غرم پاک
چو اسپی همی بر پراگند خاک
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد
به پیمود آن خاک کاخش به پی
ز لشکر هرانکس که شد سوی ری
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
به خاک اندرون مار بیتاب ماند
اگر تا ستاره برآرد بلند
سپارد هم آخر به خاک نژند
ز خورشید تابان وز گرد و خاک
زبانها شد از تشنگی چاک چاک
فرود آمد از باره شاه و سپاه
دهانش پر از خاک آوردگاه
چو خشنود باشد جهاندار پاک
ندارد دریغ از من این تیره خاک
پس از من بدشمن رسد تاج و گنج
مرا خاک سود آید و درد و رنج
سوارانش از خاک برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم
به موبد چنین گفت پس شهریار
که بردارش از خاک و نزد من آر
ز دیوان دگر نام او کرده پاک
خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک
نهالی همه خاک دارند و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
یکی را چو خواهد برآرد بلند
هم آخر سپارد به خاک نژند
اگر شهریاری و گر زیردست
بجز خاک تیره نیابی نشست
همه خاک دارند بالین و خشت
خنک آنک جز تخم نیکی نکشت
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
چو خشم آورد کوه ریزان شود
سپهر از بر خاک لرزان شود
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی
زمین را سراسر به مژگان برفت
به موی و به روی گشت با خاک جفت
چرا بندم از چرم خر ساختی
بزرگی به خاک اندر انداختی
تن سلم زان کین کنون خاک شد
هم از تور روی زمین پاک شد
جهانی برو آفرین خواندند
همی خاک بر کشته افشاندند
چو روشن نباشد بپراگند
تن بیروان را به خاک افگند
چنین است امیدم به یزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیرهخاک
همی بستر از خاک جوید تنش
همان خنجر هندوی گردنش
همه سربسر خاک پای توایم
به دانش همه رهنمای توایم
بغرید و یک جفته زد بر برش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز خاک آمد و خاک شد یزدگرد
چه جویی تو زین بر شده هفتگرد
همه جامهها را بکردند چاک
همی ریختند از بر یال و خاک
نیایش کنی پیش یزدان پاک
بگردی به زاری بران گرم خاک
نخواهیم بر تخت زین تخمهکس
ز خاکش به یزدان پناهیم و بس
همی هریکی گفت شاهی مراست
هم از خاک تا برج ماهی مراست
همه در جهان خاک را آمدیم
نه جویای تریاک را آمدیم
ز دشت سواران برآرند خاک
شود جای بر تازیان بر مغاک
غمی گشت زان کار بهرام سخت
به خاک پدر گفت کای شوربخت
ازان پس ز ایرانیانش چه باک
چه ما پیش او در چه یک مشت خاک
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهی تو به هامون برد
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک
بینداخت با خاک اندر مغاک
به شبگیر سرگینش بیرون کنی
بروبی و خاکش به هامون کنی
ازان پس براهام را خواند و گفت
که ای در کمی گشته با خاک جفت
چو مهتر شدند آنک بودند که
به خاک اندر آمد سر مرد مه
چو بهرام را دید رخ را به خاک
بمالید آن پیر آزاده پاک
ز کندن چو گشتند مردم ستوه
پدید آمد از خاک چیزی چو کوه
ندانست کس در جهان کان کجاست
به خاکست گر در دم اژدهاست
برفت از بر حوض برزین چو باد
بر شاه شد خاک را بوسه داد
ترا دادم و خاک پای تواند
همه هر سه زنده برای تواند
یکی بندهام تا زیم شاه را
نیایش کنم خاک درگاه را
بزد تیر بر سینهی شیر چاک
گذر کرد تا پر و پیکان به خاک
تن آرزو خاک پای تو باد
همهساله زنده برای تو باد
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک
چو بایست کردن همی در مغاک
چنین گفت کاینجا شکار منست
که از شیر بر خاک چندین تنست
نیایش کند پیش آتش به خاک
پرستش کند پیش یزدان پاک
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
چنان شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی تیربارد ز ماه
همه پیش بهرام رفتند خوار
پیاده پر از خون دل خاکسار
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
بنالد نه بیند بجز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
که گر کارداری به یک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
همه بوم را گرد دریاست راه
نیاید بدین خاکبر دیو گاه
کلنگاند شاهان و من چون عقاب
وگر خاک و من همچو دریای آب
نماند بر و بوم هندوستان
به ایران کشد خاک جادوستان
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
و دیگر که جان بر سر آرم بدین
ببینم مگر خاک ایران زمین
بتو داد دختر که پیوند ماست
که هندوستان خاک او را بهاست
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
همه مردگان را برآری ز خاک
به داد و به بخشش به گفتار پاک
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیرهست جفت
همی در بارید بر خاک خشک
همیآمد از بوستان بوی مشک
نماند برین خاک جاوید کس
تو را توشه از راستی باد و بس
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
همه گوشت بازو به دندان بکند
همیریخت بر تخت خاک نژند
چنین گفت کای داور داد و پاک
تویی آفرینندهی هور و خاک
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد
ز ایرانیان چند بردند اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را ندیدند بر خاک جای
همان خواسته سر به سر گرد کرد
کجا یافت از خاک و دشت نبرد
همه بازخواهم به شمشیر کین
بخ مرو آورم خاک توران زمین
شود زیر خاک پی من تباه
به یزدان روانش بود دادخواه
ز جیحون به روز دهم بگذریم
وزان پس پیی خاک را نسپریم
پیاده همه پیش او در دوان
برفتند پر خاک تیرهروان
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان شدست
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
پیاده شو از باره زنهار خواه
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
کنون چون به خاک اندر آید سرم
سواری برافگن بر مادرم
از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و افسرش
تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سراپردهای گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
برآشفت زان پس به دژخیم گفت
که این هر دو در خاک باید نهفت
وگر ارجمندی سپارد به خاک
نبندد دل اندر غم و درد پاک
بفرمود کز خان مهبود خاک
برآرید وز کس مدارید باک
بر آن خاک باید بریدن سرش
مه مهبود مانا مه خوالیگرش
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا آب وخاکست رنج منست
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
به هر جای برتودهای کشته بود
ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب
نه کس پای برخاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
همه خاک ایران به چین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم
سرانجام بستر ز خشتست وخاک
وگر سوخته گردد اندر مغاک
همه کام خاک وهمه دشت خون
بگرد اندرون نیزه بد رهنمون
نباشد جز از رای یزدان پاک
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
فراز آوریدش بخاک نژند
همان کس که بردش با بر بلند
نباشد شگفت ازجهاندار پاک
که گر مردگان را برآرد زخاک
نگه کن کنون کار بوزرجمهر
که از خاک برشد به گردان سپهر
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
که نادان فزونی ندارد ز خاک
بدانش بسنده کند جان پاک
مبادا که گردی تو پیمان شکن
که خاکست پیمان شکن را کفن
چنان هم که از داد نوشین روان
کجا خاک شد نام ماندش جوان
چنین داد پاسخ که از گنج سیر
که آید مگر خاکش آرد بزیر
بر ابله جوانی گزینی رواست
که بیگور اوخاک او بینواست
چنین داد پاسخ که یزدانپاک
پرستنده را سر برآرد ز خاک
چنین داد پاسخ کزین تیره خاک
اگر بگذری یافتی جان پاک
چوپالود زو جان ندارد خرد
که برخاک باشد چو جان بگذرد
وگر سفلگی برگزید او ز رنج
گزیند برین خاک آگنده گنج
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
گزند تو را چرخ تریاک باد
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
بخاک اندر آید سرش بیگمان
از آباد بومش بر آریم خاک
زگنج و ز لشکر نداریم باک
فرستادگان خاک دادند بوس
چنانچون بود مردم چابلوس
همه سر به سر خاک رنج توایم
همه پاسبانان گنج توایم
سرانجام بستر بود تیره خاک
یکی را فراز و یکی را مغاک
سرانجام هردو بخاک اندرند
بتارک بدام هلاک اندرند
هنرمند گر مردم بیهنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
توبا چهرهی دیو و با رنگ وخاک
مبادی بگیتی جزاندر مغاک
بگفت این وز خاک برپای خاست
ستمدیده گویندهی بود راست
زخاک سیاهت چنان برکشید
شد آن روز برچشم تو ناپدید
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
ازیشان برزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
چو از خاک مرجانور بنده کرد
نخستین کیومرث را زنده کرد
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم تو راخاک یابم نهفت
همیگفت کای داور داد وپاک
سردشمنان اندر آور بخاک
تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
مرا برگزیدند بر خسروان
به خاک افگنم نام نوشین روان
به غلتید در پیش یزدان به خاک
همیگفت کای داور داد و پاک
کجا کشور شورستان بود مرز
کسی خاک او راندانست ارز
بدو گفت بهرام کای برمنش
هم اکنون به خاک اندر آید تنش
شدند از پی شیرکپی هلاک
برانگیخت از بوم آباد خاک
گذرهای جیحون بدارید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک
که یک سر همه خاک را زادهایم
به بیچاره تن مرگ را دادهایم
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن
یکی کار دارم تو را بیمناک
اگرتخت یابی اگر تیره خاک
که آگند ناگاه دریا به خاک
که افگند کوه روان در مغاک
همه جامهی پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همیریخت خاک
به تارک مر او را روا داشتی
روان پیش خاکش فدا داشتی
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همیگفت کای داور داد وپاک
ز خون تشت پر مایه کردند پاک
ببستند روشن به آب و به خاک
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
بیامد بمالید برخاک روی
بدو گفت خسرو چه مردی بگوی
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر مور وپیل
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت
سرانجام هردو به خاک اندرند
به تاریک دام هلاک اندرند
به پویید اشتاد و آن برگرفت
به مالیدش از خاک و بر سر گرفت
ببر بر همه جامشان چاک بود
سر هر دو دانا پر از خاک بود
همه بومها پر ز گنج منست
کجا آب و خاکست رنج منست
پر از خاک پای و شکم گرسنه
تن مرد بیدادگر برهنه
بیامد بدان باغ و بگشاد روی
نشست از بر خاک بیرنگ و بوی
فرستاد گویندهیی راز روم
که در خاک شد تاج شیروی شوم
بپیچید و برزد یکی باد سرد
به زاری بران خاک دل پر ز درد
سپه تیغها بر کشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک
هم اکنون به نیروی یزدان پاک
مر او را ز باره در آرم به خاک
همیداشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر و بخت اوی
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید
همیرفت برخاک برخوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
ز خاقانیان آنک بد چرب گوی
به خاک سیه برنهادند روی
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
همیرفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر ا زآب کرده زشرم
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر تریاک شد