غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«فلک» در غزلستان
حافظ شیرازی
«فلک» در غزلیات حافظ شیرازی
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه میدان تو باد
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
رساند رایت منصور بر فلک حافظ
که التجا به جناب شهنشهی آورد
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
حال خونین دلان که گوید باز
و از فلک خون خم که جوید باز
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می گفت نوش
در زوایای طربخانه جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
مهندس فلکی راه دیر شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
دور فلکی یک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
گدای میکده ام لیک وقت مستی بین
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
فلک جنیبه کش شاه نصره الدین است
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
به رخ چو مهر فلک بی نظیر آفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
چشم فلک نبیند زین طرفه تر جوانی
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
سر ما و در میخانه که طرف بامش
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
شاید که به آبی فلکت دست نگیرد
گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی
سعدی شیرازی
«فلک» در غزلیات سعدی شیرازی
گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت
تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم
فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیابست
شمع فلک با هزار مشعل انجم
پیش وجودت چراغ باز نشستست
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمی گیرد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
ماست رویت یا ملک قندست لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
به فلک می رسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
گردن افراشته ام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
می نماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسید و دودم
شب نیست که در فراق رویت
زاری به فلک نمی رسانم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک می رسد بانگ مزامیر او
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه
تا نقش می بندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند
تو دگر نادره دور زمانش باشی
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک
گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی
چاکر شده شه اخترانت
شیر فلک شده سگ کوی
خیام نیشابوری
«فلک» در رباعیات خیام نیشابوری
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست
بیدادگری شیوه دیرینه تست
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
میخور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد بجان پاک من و تو
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
مولوی
«فلک» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
ای چرخ فلک به مکر و بدسازیها
از نطع دلم ببردهای بازیها
روزی بینی مرا تو بر خوان فلک
سازم چون ماه کاسه پردازیها
نور فلکست این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
آنی که فلک با تو درآید به طرب
گر آدمیی شیفته گردد چه عجب
ای آب حیات قطره از آب رخت
وی ماه فلک یک اثر از تاب رخت
این چرخ و فلکها که حد بینش ماست
در دست تصرف خدا کم ز عصاست
تا این فلک آینهگون بر کار است
اندریم عشق موج خون در کار است
من بر فلکم در آب و گل عکس منست
از آب کسی ستاره کی دزدیده است
آن لحظه که از پیرهنت بوی رسد
من خود چه کسم چرخ و فلک جامه درد
بانگ مستی ز آسمان میآید
مستی ز فلک نعرهزنان میآید
در مغز فلک چو عشق تو جا گیرد
تا عرش همه فتنه و غوغا گیرد
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین
آن کز هوسش فلک معلق باشد
معشوقه کسی باید کاندر لب گور
از باغ فلک هزار در بگشاید
خورشید و مه و فلک از آن میگردد
تا هرچه نهان بود عیان میگردد
گردد فلک تند مرا رام آخر
وز کرده پشیمان شود ایام آخر
گفتی که در این دور فلک بادی هست
تا باد رسیدن ای صنم باده بیار
اندر دل من ستارهای شد پیدا
گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک
این لرزهی دلها همه از معشوقیست
کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ
از ثور فلک شیر وفا میدوشم
هرچند که از پنجهی او بخروشم
در صحن زمین به زیر نه طاق فلک
بر هرچه نظر کنم ترا میبینم
در هر فلکی مردمکی میبینم
هر مردمکش را فلکی میبینم
بازی بازی طنابها بگسستیم
تا خیمهی صبر از فلک برکندیم
مائیم که دل ز جسم و جوهر کندیم
مهر از فلک و جهان اغبر کندیم
بگذر تو ز خورشیدی که آن بر فلک است
خورشید نگر که در زمین میبینم
خورشید و فلک غلام سیارهی من
نظارهگر دو کون نظارهی من
ای چرخ فلک پایهی پیروزهی تو
زنبیل جهان گدای دریوزهی تو
صد سال فلک خدمت خاک تو کند
نگزارده باشد حق یکروزهی تو
گر عاقل و عالمی به عشق ابله شو
ور ماه فلک توئی چو خاک ره شو
بر خوان فلک گردد پی دریوزه
تا پنبهی جان باز رهد از غوزه
اندر ره حق چو چست و چالاک شوی
نور فلکی باز بر افلاک شوی
ای ماه برآمدی و تابان گشتی
گرد فلک خویش خرامان گشتی
ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای
خود را ز جهان پاک پنداشتهای
خاکی بودم به زیر پاهای خسان
همچون فلکم مها تو افراشتهای
در خاک اگر رفت تن بیجانی
جان بر فلک افرازد و شاذروانی
خالی و سبک بر آسمان تاختمی
سر بر فلک نهم برافراختمی
مردی که فلک رخنه کند از دردی
مردی که خداش کاشکی ناوردی
فردوسی
«فلک» در شاهنامه فردوسی
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد
رسیده بهر جای برهان تو
نگردد فلک جز به فرمان تو
یکی جفت پر مایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
تو دانی که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
زمین بندهی تاج و تخت تو باد
فلک مایهی فر و بخت تو باد
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
همی تا بگردد فلک چرخوار
بود اندرو مشتری را گذار
چو دید او پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
فلک روشن از تاج گشتاسپ باد
زمین گلشن شاه لهراسپ باد
فرامش کنم مهر نان و نمک
به من بر دگرگونه گردد فلک
برآید چنین کار بر دست ما
به چرخ فلکبر بود شست ما
ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتی فلک تیغ دارد به مشت
که گفتی ستاره نتابد همی
فلک راه رفتن نیابد همی
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را بپیمود گیتی فروز
چنو نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را
چنان دان که شاهی بدان پادشاست
که دور فلک را ببخشید راست
چنین است و این را بیاندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان
ز غسانیان طایر شیردل
که دادی فلک را به شمشیر دل
یکی خانهی گوهر آمد پدید
که چرخ فلک داشت آن را کلید
نمانی مگر بر فلک ماه را
به شادی همان خسرو گاه را
به بالای تو بر زمین شاه نیست
به دیدار تو بر فلک ماه نیست
مبیناد چشم بد این شاه را
نماند بجز بر فلک ماه را
سر مهتران جهان زیر اوست
فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
ز یزدان ترا باد چندان درود
که آن را نداند فلک تار و پود
زمین بنده تاج وتخت تو باد
فلک روشن از روی و بخت تو باد
شدست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش
که روی فلک بخت خندان تست
جهان روشن از تخت و میدان تست
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتی همی تیغ بارد فلک
که با فر او تخت را شاه نیست
بدیدار او در فلک ماه نیست
فلک را گزارنده او کند
جهان راهمه بندهی او کند
نباشد جزاندیشهی دوستان
فلک یارومهر ردان بوستان
چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک
همی زیر بیت اندر آرم فلک