غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
برای دریافت روزانه فال حافظ روی دکمه زیر کلیک کرده و سپس در کانال یوتیوب غزلستان عضو شوید
مشاهده در یوتیوب
«صحبت» در غزلستان
حافظ شیرازی
«صحبت» در غزلیات حافظ شیرازی
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
آن چه زر می شود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه
هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدینان بین
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
بیا با ما مورز این کینه داری
که حق صحبت دیرینه داری
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبوده ست خود آشنایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
سعدی شیرازی
«صحبت» در غزلیات سعدی شیرازی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصرست
سعدی دگر به گوشه وحدت نمی رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست
یارا بهشت صحبت یاران همدمست
دیدار یار نامتناسب جهنمست
خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
تو را که هر خم مویی کمند داناییست
ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتی ببریدند و بازپیوستند
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
دولت جان پرورست صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصور خویش
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند
گویم آن روز که در صحبت جانان بودم
از دنیی و آخرت گزیرست
وز صحبت دوست ناگزیرم
آورده اند صحبت خوبان که آتشست
بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه عالم به هیچ نستانیم
ندانستم که در پایان صحبت
چنین باشد وفای حق گزاران
اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست
به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون
مرغ سیر آمده ای از قفس صحبت و من
دام زاری بنهم بو که به من بازآیی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر می کنی ز رسوایی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی
ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می نگاری
ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند
جای مگسست این همه حلوا که تو داری
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی
نظر به حال پریشان ما نیندازی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست
که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خوکرده صحبت که برافتد ز مقامی
جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی
مولوی
«صحبت» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا
صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را
چون بخواهد دل سلام آن یكی همچون عروس
مر زفاف صحبت داماد دشمن روی را
بدان كه صحبت جان را همیكند همرنگ
ز صحبت فلك آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعلست
چه میشود تن مسكین چو شد ز جان عذرا
انگشتری حاجت مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو از دست مده صحبت
صحبت چه كنی كه در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحاست
یك لحظهات پر میدهد یك لحظه لنگر میدهد
یك لحظه صحبت میكند یك لحظه شامت میكند
آخر حیوان ز ذوق صحبت
از جفته و از لگد نترسد
گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را همصحبت مردان كند
او میكشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر
خبر نكردی ای خانه كو حق صحبت
فروفتادی و كشتی مرا به زاری زار
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
چرخ خواهی صحبت عیسی گزین
ور نه قصد گنبد خضرا مكن
داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل
داغی كه از لذیذی ارزد هزار احسان
ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم
خاموش كن وگر نی صحبت مدار با من
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
صحبت ابرار و هم اشرار كان جا زحمت است
در حریم سایه آن مهتر اخیار كو
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافتهای صحبت هر خام مجو
شب روان فلكی پرنورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو
نظری كن به چشم او به جمال و كرشم او
نظری كن به خال او به حق صحبت ای عمو
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران
ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه
میدانك بیانزال او نزلی نروید در زمین
بیصحبت تصویر او یك مایه را نبود زهی
مگر دانید با دلبر به حق صحبت و یاری
هر آنچ دوش میگفتم ز بیخویشی و بیماری
ادریس شد از درسش هر جا كه بد ابلیسی
در صحبت آن كافر شب گشته چون كافوری
چو رفتی صحبت پاكان گزیدی
و یا محروم و باانكار رفتی
او به صحبتها نشاید دور دارش ای حكیم
جز كه در رنجش قضاگو دفع حاجاتی كنی
گه عزلت تو بگویی كه چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب كنی
تو به صورت چه قناعت كنی از صحبت او
رو دگر شو تو به تحقیق كه او شد دگری
با ناكسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی
دو گونه رنج و عذابست جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
ایا كسی كه خوشی با وفا و صحبت خلق
بپرسمت ز وفاهای بیوفا چونی
ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی
«صحبت» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
گر بد بودیم رستی از زحمت ما
ور نیک بدیم یاد کن صحبت ما
زنهار دلا به خود مده ره غم را
مگزین به جهان صحبت نامحرم را
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او
ورنی نکند جان کریمان بحلت
ای کرده تو قصد من ترا با من چیست
یا صحبت ابلهان همه دیگ تهیست
از آتش سودای توام تابی بود
در جوی دل از صحبت تو آبی بود
هم آدمیی بود که از صحبت او
نادیدن او ملک جهانی ارزد
از صحبت گل خار ز آتش برهد
وز صحبت خار گل در آتش باشد
چون صحبت دوست صیقل جان و دلست
در جان گیرش که رافع زنگ آمد
جز صحبت عاشقان و مستان مپسند
دل در هوس قوم فرومایه مبند
در صحبت حق خموش میباید بود
بیچشم و زبان و گوش میباید بود
هرگز حق صحبت قدیمت نبود
واندیشهی این سیه گلیمت نبود
هر چند ز آتشت جهان گرم شود
آتش میرد ز صحبت خاکستر
برزن به سبوی صحبت نادان سنگ
بر دامن زیرکان عالم زن چنگ
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
چشمی که نبیند ره حق کوری به
صحبت که تقرب نبود دوری به
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه
نه پیر شوی ز صحبت دیرینه
از چهرهی آفتاب مهوش گردی
وز صحبت کبریت تو آتش گردی
برخیز و به نزد آن نکونام درآی
در صحبت آن یار دلارام درآی
این را بجز از صحبت مردان مطلب
مردی گردی چو گرد مردی گردی
سوگند همی خورد پریر آن ساقی
میگفت به حق صحبت مشتاقی