غزلستان
فال حافظ
جستجو
پربینندهترینها
ورود
مشاهده در یوتیوب
برای دریافت فال حافظ عضو کانال یوتیوب ما شوید
«نوشین» در غزلستان
حافظ شیرازی
«نوشین» در غزلیات حافظ شیرازی
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح
داغ دل بود به امید دوا بازآمد
یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
سعدی شیرازی
«نوشین» در غزلیات سعدی شیرازی
خواب از خمار باده نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشترست
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب ها رود که گویی هرگز سحر نباشد
چو هر چه می رسد از دست اوست فرقی نیست
میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
مولوی
«نوشین» در دیوان شمس - غزلیات مولوی
بزن آن پرده نوشین كه من از نوش تو مستم
بده ای حاتم مستان قدح زفت به دستم
چه تلخ است و چه شیرین پر از مهر و پر از كین
زهی لذت نوشین زهی لقمه دندان
ای چشم چمن میبین وی گوش سخن میچین
بگشای لب نوشین ای یار خوش افسانه
«نوشین» در دیوان شمس - رباعیات مولوی
دل یاد تو آرد برود هوش ز هوش
می بیلب نوشین تو کی گردد نوش
فردوسی
«نوشین» در شاهنامه فردوسی
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه پیچی تو زان جای نوشین روان
بدین عهد نوشینروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد
چنین گفت نوشین روان قباد
که چون شاه را دل بپیچد ز داد
ورا نام کردند نوشین روان
که مهتر جوان بود و دولت جوان
چل و هشت بد عهد نوشین روان
تو بر شست رفتی نمانی جوان
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
نبد دادگرتر ز نوشینروان
که بادا همیشه روانش جوان
دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشینروان رایشان تیره گشت
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
به موبد چنین گفت نوشینروان
که با داد ما پیر گردد جوان
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشینروان بسته بود
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشینروان
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
چو بشنید این گفته نوشینروان
شگفت آمدش کار هر دو جوان
شبی خفته بد شاه نوشین روان
خردمند و بیدار و دولت جوان
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
پس پردهی شاه نوشینروان
چو بنشست می خوردن آراستی
وزان جام نوشینروان خواستی
نکوهش نباشد که دانا زبان
گشاده کند نزد نوشینروان
بدو گفت کای شاه نوشینروان
تویی خفته بیدار و دولت جوان
چوبشنید دانا ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان
چنین برگزیدی دلیر و جوان
میان شبستان نوشینروان
چنان بد که یک روز هر دو جوان
ببردند خوان نزدنوشینروان
چنان کز پس مرگ نوشینروان
ز گفتار من داد او شد جوان
چنین گفت خندان به هر دو جوان
که ای ایمن از شاه نوشینروان
ببردند خوان نزد نوشینروان
خردمند و بیدار هر دو جوان
چو بشنید زو شاه نوشینروان
نگه کرد روشن به هر دوجوان
بپرسیدم از روزگار کهن
ز نوشین روان یاد کرد این سخن
بخفتند برجای هر دو جوان
بدادند جان پیش نوشینروان
ز گیتی ندارد کسی رابکس
تو گویی که نوشین روانست و بس
چو بشنید نوشینروان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن
که اوشاد باشد بنوشینروان
بدو دولت پیر گردد جوان
بگفتی که چون شاه نوشینروان
بدیده نبینند پیر و جوان
بیاورد پس نامهای بر پرند
نبشته بنوشینروان رای هند
که چون شاه نوشینروان کس ندید
نه از موبد سالخورده شنید
بدرگه شهنشاه نوشین روان
که نامش بماناد تا جاودان
تن مرده گرزنده گردد رواست
که نوشین روان برجهان پادشاست
درگنج بگشاد نوشین روان
زچیزی که بد درخور خسروان
ولیکن جهاندار نوشین روان
اگر تن بخواهد ز ما یا روان
بدین چاره تا نامهی هندوان
فرستاد نزدیک نوشین روان
یکی خویش بودش دلیر وجوان
پرستندهی شاه نوشینروان
چنین بود تا گاه نوشینروان
همو بود شاه و همو پهلوان
چو روز دگر شاه نوشینروان
بهنگام خوردن بیاورد خوان
به ایوان چنین گفت شاه یمن
که نوشینروان چون گشاید دهن
چنین داد پاسخ بمرد جوان
که روزم به از روز نوشینروان
دگر گفت کای شاه نوشینروان
همیشه بزی شاد و روشنروان
چو گشتند یک انجمن ناتوان
غمی شد دل شاه نوشینروان
چو بشنید دانای رومی کلید
بیاورد و نوشینروان بنگرید
دل شاه نوشین روان شادباد
همیشه ز درد وغم آزاد باد
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشینروان
چنان هم که از داد نوشین روان
کجا خاک شد نام ماندش جوان
فرستاده آمد همانگه دوان
نیایش کنان پیش نوشین روان
بخندید نوشین روان زان سخن
که مرد فرستاده افگند بن
چه گوید کنون مرد روشن روان
ز رای جهاندار نوشین روان
بران مهر بر نام نوشینروان
که جاوید بادا روانش جوان
جهاندار صندوق را برگشاد
فراوان ز نوشینروان کرد یاد
نگه کرد پس خط نوشینروان
نبشته بران رقعهی پرنیان
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
سه مرد از دبیران نوشین روان
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
برتخت نوشین روان این سه پیر
چو دستور بودند وهمچون وزیر
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیر سر شد جوان
مرا برگزیدند بر خسروان
به خاک افگنم نام نوشین روان
به ایوان که نوشین روان کرده بود
بسی روزگار اندر آن برده بود
ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان
چنان دان که نوشین روان قباد
به اندرز این کرد در نامه یاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
پدر بر پدر داد و دانشپذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار